
Sign up to save your podcasts
Or


▨ نام قطعه: معاملهی عصر ما (هفتمین و آخرین برش از شعر بلند اسماعیل)
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: رضا براهنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
تقدیمنامهی شاعر: تقدیم به خاطرهی مخدوش دوستم اسماعیل شاهرودی [آینده] که در پاییز شصت در تهران مُرد
ــــــــــــــــــــــــ
-مثل گلولهای که به هنگام فرورفتن فقط یک سر انگشت اثر میگذارد
{مثل گلولهای که به هنگام فرورفتن یک سرانگشت اثر میگذارد}
ولی در آن سو، خندقی متلاشی از گوشت و عصب و استخوان میسازد-
این است معاملهای که عصر ما با ما کرده است!
از روی خندق متلاشی لباس مرتبی پوشیدهایم
راه میرویم، دوستانمان را میبوسیم، در جلسات مربوط به دموکراسی مینشینیم
در حالی که، مسئله اصلاً این نیست! چیزی در درون ما مدام
میسوزد و میپوسد
پیها، مویرگها، سرخرگها پاره میشوند، خونریزی ادامه دارد
خندق دارد درشت تر از تن ما میشود. ما خود همان خندق دهان بازکرده هستیم
و آنوقت، یکیمان میشود اسماعیل، دیوانهای دوقبضه،
که هم «استالین» را خدا میداند، و هم به زنش {هم زنش}، به پسرش،
به برادرش، به دوستانش بدگمان است
و میخواهد استالین بیاید و او را از دست همه نجات دهد
...
هوشنگ میگوید، چرا چیزی جز تفسیر طبری بخوانم {میخوانم}؟
رسیدهام وسط جلد دوم، نثر خوبیست {خوبی است}.
دختر هفده سالهی «نون» را مجبور کردهاند که راجع به پدرش به «رفقا» گزارش بدهد
وسعت خندق را می بینی؟
«پدرم مرد خوبی است! از مادرم جدا شده. گاهی با آدمهای مشکوک قهوه میخورد
اگر لازم باشد، به خاطر حزب میکشمش!»
...
وسعت خندق را میبینی؟
...
و بعضیها معلوم نیست کجا هستند. احمد در یک چاه درون چاه، درون چاه فرو رفته.
میگویند غلام سر و سبیلش را تراشیده. تا حال بی گیس و سبیل ندیدمش
و جنگ ادامه دارد. در همه جا.
و دختر «نون» گزارش میدهد: «میکشمش!» و این است خندق!
ای آشنای من در باغهای بنفش و جنون و بوسه
{ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و
By شهروز کبیری▨ نام قطعه: معاملهی عصر ما (هفتمین و آخرین برش از شعر بلند اسماعیل)
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: رضا براهنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
تقدیمنامهی شاعر: تقدیم به خاطرهی مخدوش دوستم اسماعیل شاهرودی [آینده] که در پاییز شصت در تهران مُرد
ــــــــــــــــــــــــ
-مثل گلولهای که به هنگام فرورفتن فقط یک سر انگشت اثر میگذارد
{مثل گلولهای که به هنگام فرورفتن یک سرانگشت اثر میگذارد}
ولی در آن سو، خندقی متلاشی از گوشت و عصب و استخوان میسازد-
این است معاملهای که عصر ما با ما کرده است!
از روی خندق متلاشی لباس مرتبی پوشیدهایم
راه میرویم، دوستانمان را میبوسیم، در جلسات مربوط به دموکراسی مینشینیم
در حالی که، مسئله اصلاً این نیست! چیزی در درون ما مدام
میسوزد و میپوسد
پیها، مویرگها، سرخرگها پاره میشوند، خونریزی ادامه دارد
خندق دارد درشت تر از تن ما میشود. ما خود همان خندق دهان بازکرده هستیم
و آنوقت، یکیمان میشود اسماعیل، دیوانهای دوقبضه،
که هم «استالین» را خدا میداند، و هم به زنش {هم زنش}، به پسرش،
به برادرش، به دوستانش بدگمان است
و میخواهد استالین بیاید و او را از دست همه نجات دهد
...
هوشنگ میگوید، چرا چیزی جز تفسیر طبری بخوانم {میخوانم}؟
رسیدهام وسط جلد دوم، نثر خوبیست {خوبی است}.
دختر هفده سالهی «نون» را مجبور کردهاند که راجع به پدرش به «رفقا» گزارش بدهد
وسعت خندق را می بینی؟
«پدرم مرد خوبی است! از مادرم جدا شده. گاهی با آدمهای مشکوک قهوه میخورد
اگر لازم باشد، به خاطر حزب میکشمش!»
...
وسعت خندق را میبینی؟
...
و بعضیها معلوم نیست کجا هستند. احمد در یک چاه درون چاه، درون چاه فرو رفته.
میگویند غلام سر و سبیلش را تراشیده. تا حال بی گیس و سبیل ندیدمش
و جنگ ادامه دارد. در همه جا.
و دختر «نون» گزارش میدهد: «میکشمش!» و این است خندق!
ای آشنای من در باغهای بنفش و جنون و بوسه
{ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و