
Sign up to save your podcasts
Or
به ایرانیان گفت پیروز شاه
که بدرود باد این دل افروز گاه
چو من بگذرم ز این فرومایه خاک
شما را بخواهم ز یزدان پاک
به پدرود کردن رخ هر کسی
ببوسید با آب مژگان بسی
یلان را همه پاک در بر گرفت
به زاری خروشیدن اندر گرفت
همی گفت کاجی من این انجمن
توانستمی برد با خویشتن
خروشی برآمد ز ایران سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
پس پردهها کودک خرد و زن
به کوی و به بازار شد انجمن
خروشیدن ناله و آه خاست
به هر برزنی ماتم شاه خاست
به ایرانیان آن زمان گفت شاه
که فردا شما را همین است راه
هر آن کس که دارید نام و نژاد
به دادار خورشید باشید شاد
من اکنون روان را همی پرورم
که بر نیک نامی مگر بگذرم
نبستم دل اندر سپنجی سرای
بدان تا سروش آمدم رهنمای
بگفت این و از پایگه اسب خواست
ز لشکرگه آواز فریاد خاست
بیامد به ایوان شاهی دژم
به آزاد سرو اندر آورده خم
کنیزک بدش چار چون آفتاب
ندیدی کسی چهر ایشان به خواب
ز پرده بتان را بر خویش خواند
همه راز دل پیش ایشان براند
که رفتیم اینک ز جای سپنج
شما دل مدارید با درد و رنج
نبینید جاوید ز این پس مرا
کز این خاک بیدادگر بس مرا
سوی داور پاک خواهم شدن
نبینم همی راه بازآمدن
بشد هوش زان چار خورشید چهر
خروشان شدند از غم و درد و مهر
شخودند روی و بکندند موی
گسستند پیرایه و رنگ و بوی
از آن پس هر آن کس که آمد به هوش
چنین گفت با ناله و با خروش
که ما را ببر ز این سرای سپنج
رها کن تو ما را از این درد و رنج
بدیشان چنین گفت پر مایه شاه
کز این پس شما را همین است راه
کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم
کجا مادرم دخت افراسیاب
که بگذشت زآن سان بدریای آب
کجا دختر تور ماه آفرید
که چون او کس اندر زمانه ندید
همه خاک دارند بالین و خشت
ندانم به دوزخ درند ار بهشت
مجویید از این رفتن آزار من
که آسان شود راه دشوار من
5
77 ratings
به ایرانیان گفت پیروز شاه
که بدرود باد این دل افروز گاه
چو من بگذرم ز این فرومایه خاک
شما را بخواهم ز یزدان پاک
به پدرود کردن رخ هر کسی
ببوسید با آب مژگان بسی
یلان را همه پاک در بر گرفت
به زاری خروشیدن اندر گرفت
همی گفت کاجی من این انجمن
توانستمی برد با خویشتن
خروشی برآمد ز ایران سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
پس پردهها کودک خرد و زن
به کوی و به بازار شد انجمن
خروشیدن ناله و آه خاست
به هر برزنی ماتم شاه خاست
به ایرانیان آن زمان گفت شاه
که فردا شما را همین است راه
هر آن کس که دارید نام و نژاد
به دادار خورشید باشید شاد
من اکنون روان را همی پرورم
که بر نیک نامی مگر بگذرم
نبستم دل اندر سپنجی سرای
بدان تا سروش آمدم رهنمای
بگفت این و از پایگه اسب خواست
ز لشکرگه آواز فریاد خاست
بیامد به ایوان شاهی دژم
به آزاد سرو اندر آورده خم
کنیزک بدش چار چون آفتاب
ندیدی کسی چهر ایشان به خواب
ز پرده بتان را بر خویش خواند
همه راز دل پیش ایشان براند
که رفتیم اینک ز جای سپنج
شما دل مدارید با درد و رنج
نبینید جاوید ز این پس مرا
کز این خاک بیدادگر بس مرا
سوی داور پاک خواهم شدن
نبینم همی راه بازآمدن
بشد هوش زان چار خورشید چهر
خروشان شدند از غم و درد و مهر
شخودند روی و بکندند موی
گسستند پیرایه و رنگ و بوی
از آن پس هر آن کس که آمد به هوش
چنین گفت با ناله و با خروش
که ما را ببر ز این سرای سپنج
رها کن تو ما را از این درد و رنج
بدیشان چنین گفت پر مایه شاه
کز این پس شما را همین است راه
کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم
کجا مادرم دخت افراسیاب
که بگذشت زآن سان بدریای آب
کجا دختر تور ماه آفرید
که چون او کس اندر زمانه ندید
همه خاک دارند بالین و خشت
ندانم به دوزخ درند ار بهشت
مجویید از این رفتن آزار من
که آسان شود راه دشوار من
10,174 Listeners
235 Listeners
491 Listeners
2,744 Listeners
340 Listeners
564 Listeners
92 Listeners
3,003 Listeners
513 Listeners
4 Listeners
6 Listeners
56 Listeners