
Sign up to save your podcasts
Or
▨ شعر: دلتنگیها شماره یک
▨ شاعر: یدالله رویایی
▨ با صدای: یدالله رویایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از دوردست عمر،
تا سرزمین میلادم،
صدها هزار فرسخ بود.
با اسبهای خسته كه راه دراز را
توفان ضربههای سم آرند ارمغان،
با بوی خیس یال،
و طبل بیقرار نفسها،
پرواز تازیانهی خود را فراز راه
افراشتم.
انبوه لال فاصلهها را
-این خیل خیرگیها را زیر پای خویش،
انباشتم.
دیدم كه شوق آمدن من،
یكباره ازدحام عظیم سكوت شد
دیدم تولدم به دیارش غریب بود
و سایهای كه سوخته ز آوارگی، هنوز
در آفتابها،
دنبال لانهی تن من
میگردد.
تنهایی زمین من، آنجا
با صد شكاف بیهده، رویای سیل را
خندیده است
پیشانی شكستهی باروها،
راز جهان برهَنِگی را به چشم دهر،
باریده است
اوج منارهها،
كز هول تند صاعقه سرباختند،
در بیزبانیاش -همه سرشار سنگ-
خاموش مانده، وسعت شنهای دور را
اندیشه میكند:
شاید گریز سایهی بالی؟
شاید طنین بانگ اذانی!...
آن برجهای كهنه، كه ماندند
بیبغبغوی گرم كبوترها،
پرهای سرد و ریخته را دیریست
با بادهای تنها، بیدار میكنند
و ریگزارها -كه نشانی ز رود و دشت-
گویی درختها و صداها را،
تكرار میكنند
انصاف ماهتاب،
در خواب جانورها،
و خار بوتهها،
شبهای شب تقدس میریزد
و از بلند ریخته بر خاك،
-از یادگار قلعهی مفقود-
سودای اوج و همهمه میخیزد
و بامها به ریزش هر باران
غربال میشوند
-با خاكهایشان كه زمان گرسنه را،
در آفتابهاش به زنجیر دیده
▨ شعر: دلتنگیها شماره یک
▨ شاعر: یدالله رویایی
▨ با صدای: یدالله رویایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از دوردست عمر،
تا سرزمین میلادم،
صدها هزار فرسخ بود.
با اسبهای خسته كه راه دراز را
توفان ضربههای سم آرند ارمغان،
با بوی خیس یال،
و طبل بیقرار نفسها،
پرواز تازیانهی خود را فراز راه
افراشتم.
انبوه لال فاصلهها را
-این خیل خیرگیها را زیر پای خویش،
انباشتم.
دیدم كه شوق آمدن من،
یكباره ازدحام عظیم سكوت شد
دیدم تولدم به دیارش غریب بود
و سایهای كه سوخته ز آوارگی، هنوز
در آفتابها،
دنبال لانهی تن من
میگردد.
تنهایی زمین من، آنجا
با صد شكاف بیهده، رویای سیل را
خندیده است
پیشانی شكستهی باروها،
راز جهان برهَنِگی را به چشم دهر،
باریده است
اوج منارهها،
كز هول تند صاعقه سرباختند،
در بیزبانیاش -همه سرشار سنگ-
خاموش مانده، وسعت شنهای دور را
اندیشه میكند:
شاید گریز سایهی بالی؟
شاید طنین بانگ اذانی!...
آن برجهای كهنه، كه ماندند
بیبغبغوی گرم كبوترها،
پرهای سرد و ریخته را دیریست
با بادهای تنها، بیدار میكنند
و ریگزارها -كه نشانی ز رود و دشت-
گویی درختها و صداها را،
تكرار میكنند
انصاف ماهتاب،
در خواب جانورها،
و خار بوتهها،
شبهای شب تقدس میریزد
و از بلند ریخته بر خاك،
-از یادگار قلعهی مفقود-
سودای اوج و همهمه میخیزد
و بامها به ریزش هر باران
غربال میشوند
-با خاكهایشان كه زمان گرسنه را،
در آفتابهاش به زنجیر دیده