(بخش اول)
هرچی کمتر خودمون رو بشناسیم،تو این جامعهی نکبتی راحتتر و بیشتر حالمون بد میشه و ول میچرخیم.چون کسی که خودش رو نشناسه مثل یه دستمال که توی آبه و هرجا آب بره اونم میره،جامعه میتونه به هر سمتی که دلش میخواد ببرش. تنها تخصص و تلاشِ جامعه اینه که به زور یه چیزی رو بکنه تو مخت تا پیش خودت فکر کنی اگه انجامش ندی و اون جوری نباشی یه عضو بدبخت و به درد نخوری.یه نگاه به رسم و رسومات جامعه و خانوادهها بندازین ،اصلا فکر کردین چقدر بیدلیل و متعصبانه بهشون پایبندیم؟ داستان،داستانِ خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شوئه ! ولی بدبختی این همرنگی هیچ خیری توش نیست و آخرش میشی یه کپی از بقیه که حالت از خودت به هم میخوره ولی سعی میکنی به روی خودت نیاری...
(بخش دوم)
اولین کنسرت کاوه آفاق
داستان آشنایی من و کاوه(آفاق)برمیگرده به چند سال پیش,وقتی هنوز خوانندهی گروه دِ وِیز بود. آلبوم اتاق آبی توسط گروه دِ وِیز به صورت زیر زمینی تازه اومده بود بیرون ،آلبومی که واقعا پر بود از قطعات خیلی خوب و قوی که فضای موسیقی راک و ایرانی یا بهتره بگم سلیقهی ایرانی رو خوب با هم ترکیب کرده بود.من و برادرم علی بهدلیل ساختن موزیک ویدیو برای گروه با کاوه آشنا شدیم و قرار شد که با هم کار کنیم و از همون موقع با هم دوست شدیم. چندتا کار مشترک از جمله کارگردانی و ساختِ سه تا موزیک ویدیو برای قطعات شهر من کو و اینترلود و فلوکسیتین،شد نتیجهی این همکاری و دوستی. تا اینکه کاوه از گروه جدا شد و برای گرفتن مجوز اقدام کرد و بعد از چندین سال تلاش و انتظار کاوه مجوز انتشار آلبوم و برگزاری کنسرت رو گرفت. اون روز اولین کنسرت کاوه آفاق بود که با علی داداشم و سروش دوستم رفته بودیم...