
Sign up to save your podcasts
Or
سلام مامان باباهای مهربون
نظر یادتون نره
اگر شعر و داستانی هم مدنظرتونه تا برای بچهها بخونم، توی نظرات برام بنویسید.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
قصه شب”خرگوش کوچولو و زنبور”: خرگوش کوچولویی در گوشه آرامی از جنگل، زیر درختی نشسته بود. خرگوش کوچولو خوابش می آمد و مرتب خمیازه می کشید. یک بار وقتی خمیازه کشید، دهانش را آنقدر باز کرد که ته گلویش دیده شد.
همان وقت زنبوری از دسته زنبورها که برای مکیدن شیره گل ها به جنگل آمده بود، ناگهان توی دهان خرگوش رفت و در گلویش نشست.
خرگوش کوچولو خواست فریاد بزند و بگوید:”ای زنبور! بیا بیرون! توی گلوی من که جای نشستن نیست!” اما هر چه کرد نتوانست بلند حرف بزند.
صدا درست از گلویش درنمی آمد. زنبور راه گلویش را گرفته بود. با هر تکان خوردن زنبور، گلوی خرگوش کوچولو به خارش می افتاد. دو بار هم از نیش زدن زنبور گلوی خرگوش به سوزش افتاد. به طوری که با تمام قدرت فریاد کشید و به بالا و پایین پرید.
طوطی قشنگی روی شاخه درختی نشسته بود و از آن بالا همه چیز را می دید! طوطی دلش برای خرگوش کوچولو سوخت. سرش را پایین آورد و گفت:”باید صدایی شبیه صدای دوستان زنبور را از گلویت بیرون بیاوری تا زنبور بیرون برود. زنبور هم دوستانی دارد.”
مثل مرغ قدقد کرد، زنبور نرفت.
خرگوش کوچولو پیش خودش فکر کرد که چه صدایی باید دربیاورد تا زنبور برود؟ ناگهان به فکرش رسید که مثل یک دسته زنبور که با هم پرواز می کنند، وز وز کند. مثل زنبورها وز وز کرد. آه چه صدایی! صدای آشنایی!
زنبور تا این صدا را شنید، خیال کرد زنبورها دارند می روند و او را جا می گذارند. به سرعت از دهان خرگوش بیرون رفت و خودش را به دسته زنبورها رساند. خرگوش کوچولو خیلی خوشحال شد. از طوطی تشکر کرد و با خیال راحت خوابید.
نویسنده: ناصر ابوالحسنی
4.5
22 ratings
سلام مامان باباهای مهربون
نظر یادتون نره
اگر شعر و داستانی هم مدنظرتونه تا برای بچهها بخونم، توی نظرات برام بنویسید.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
قصه شب”خرگوش کوچولو و زنبور”: خرگوش کوچولویی در گوشه آرامی از جنگل، زیر درختی نشسته بود. خرگوش کوچولو خوابش می آمد و مرتب خمیازه می کشید. یک بار وقتی خمیازه کشید، دهانش را آنقدر باز کرد که ته گلویش دیده شد.
همان وقت زنبوری از دسته زنبورها که برای مکیدن شیره گل ها به جنگل آمده بود، ناگهان توی دهان خرگوش رفت و در گلویش نشست.
خرگوش کوچولو خواست فریاد بزند و بگوید:”ای زنبور! بیا بیرون! توی گلوی من که جای نشستن نیست!” اما هر چه کرد نتوانست بلند حرف بزند.
صدا درست از گلویش درنمی آمد. زنبور راه گلویش را گرفته بود. با هر تکان خوردن زنبور، گلوی خرگوش کوچولو به خارش می افتاد. دو بار هم از نیش زدن زنبور گلوی خرگوش به سوزش افتاد. به طوری که با تمام قدرت فریاد کشید و به بالا و پایین پرید.
طوطی قشنگی روی شاخه درختی نشسته بود و از آن بالا همه چیز را می دید! طوطی دلش برای خرگوش کوچولو سوخت. سرش را پایین آورد و گفت:”باید صدایی شبیه صدای دوستان زنبور را از گلویت بیرون بیاوری تا زنبور بیرون برود. زنبور هم دوستانی دارد.”
مثل مرغ قدقد کرد، زنبور نرفت.
خرگوش کوچولو پیش خودش فکر کرد که چه صدایی باید دربیاورد تا زنبور برود؟ ناگهان به فکرش رسید که مثل یک دسته زنبور که با هم پرواز می کنند، وز وز کند. مثل زنبورها وز وز کرد. آه چه صدایی! صدای آشنایی!
زنبور تا این صدا را شنید، خیال کرد زنبورها دارند می روند و او را جا می گذارند. به سرعت از دهان خرگوش بیرون رفت و خودش را به دسته زنبورها رساند. خرگوش کوچولو خیلی خوشحال شد. از طوطی تشکر کرد و با خیال راحت خوابید.
نویسنده: ناصر ابوالحسنی
189 Listeners
4 Listeners
4 Listeners