▨ نام شعر: آخرین دیدار
▨ شاعر: حسین منزوی
▨ با صدای: حسین منزوی
▨ موسیقی: برف روی کاجها از کارن همایونفر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
این شعر، غزلی است که حسین منزوی، برای برادر کوچکترش سروده است. برادرش حسن منزوی، به دلیل فعالیت سیاسی، در سوم آذرماه ۱۳۶۰ تیرباران شد و به ضرب چهار گلوله، از این جهان پر کشید. در این شعر، منزوی با توجه به رد شدن گلوله از پیکر برادر و خونین شدن هر دو سوی پیراهن او، آن چهار زخم را، هشت گل دانسته است.
منزوی در چندین شعر دیگر هم به این غم بزرگ اشاره کرده؛ از جمله در غزل «ای دوست» که آن هم با صدای شاعر موجود است و میتوانید بشنوید.
ــــــــــــــــ
خاکِ بارانخورده آغشتهست با بویِ تنت
باد، بوی آشنا میآورد از مَدفنت
زندهای در هر گیاهِ سبز {تازه}، کز خاکت دَمَد
گر چه میدانم که ذرهذره میپوسد تنت
عصرِ تلخی بود، عصرِ آخرین دیدارمان
آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت
مهربان بودی و آن ایمانِ دریایی هنوز
موج میزد، در «خدا پشت و پناهت» گفتنت
«آخرین دیدار» گفتم؟ عذر میخواهم، عزیز!
آخرین باری که دیدم، غرق خون دیدم منت
با دهانِ نیمباز، انگار میخواندی هنوز
خیره در آفاقِ خونین، چشمِ بازِ روشنت
صبح بود اما هوا دلگیر و بغضآلود بود
آسمان گویی سیه پوشیده بود، از مردنت
گل به سوکت جامهی جان تا به دامان میدرید
باد در مرگ تو میزارید و میزد شیونت
بیخزان است آن بهارِ سرخ تو در خاطرم
آن که از خون هَشت گل رویاند بر پیراهنت
{آن که از خون هِشت، گل رویاند بر پیراهنت}
با تمام سروهایت دیدهام در بوستان
با تمام ارغوانها دیدهام در گلشنت
نیستی، -بالابلند! اما چه خوش پیچیده است
در همه جنگل، طنینِ نعرهی شور افکنت
زندهای و سیل خونت میکَنَد بیخ ستم
ای تو فرهادی دگر، با تیشهی بنیان کَنت
▨
حسین منزوی
غزل ۷۳ از مجموعه اشعار حسین منزوی