
Sign up to save your podcasts
Or


▨ نام شعر: به فردا (به گلگشت جوانان)
▨ شاعر: محمد زهری
▨ با صدای: محمد زهری
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
_________
به گلگشتِ جوانان ،
یادِ ما را زنده دارید، ای رفیقان !
که ما در ظلمتِ شب ،
زیرِ بالِ وحشیِ خفاشِ خونآشام ،
نشاندیم این نگینِ صبحِ روشن را ،
به رویِ پایهٔ انگشترِ فردا.
و خونِ ما
به سرخیِ گلِ لاله
به گرمیِ لبِ تبداِر بیدل
به پاکیِ تنِ بیرنگِِ ژاله
ریخت بر دیوارِ هر کوچه
و رنگی زد به خاکِ تشنهٔ هر کوه؛
و نقشی شد به فرشِ سنگیِ میدانِ هر شهری
و این است آن پرندِ نرمِ شنگرفی که میبافید
و این است آن گلِ آتشفروزِ شمعدانی
که در باغِ بزرگِ شهر میخندد
و این است آن لبِ لعلِ زنانی را که میخواهید
و پرپر میزند ارواحِ ما
اندر سرودِ عشرتِ جاویدتان؛
و عشق ماست لای برگهای هر کتابی را که میخوانید.
شما یاران نمیدانید
چه تبهایی تنِ رنجور ما را آب میکرد
چه لبهایی، به جایِ نقشِ خنده، داغ میشد
و چه امیدهایی در دلِ غرقآبِ خون، نابود میگردید .
ولی ما دیدهایم اندر نمای دورهٔ خود ،
حصارِ ساکتِ زندان ،
که در خود میفشارد نغمههای زندگانی را
{سرِ آزادِ مردان را فراز چوبههای دار}
و رنجی که اندرونِ کورهٔ خود میگدازد آهنِ تنها ،
تلسمِ پاسدارانِ فسون، هرگز نشد کارا
کسی از ما، نه پای از راه گردانید
و نه در راه دشمن گام زد .
و این صبحی که میخندد به روی بامهاتان
و این نوشی که میجوشد میانِ جامهاتان
گواهِ ماست، ای یاران !
گواه پایمردیهای ما
گواه عزم ما
کز رزمها
جانانهتر شد!
▨
محمد زهری
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
By Schahrouz Kabiri5
33 ratings
▨ نام شعر: به فردا (به گلگشت جوانان)
▨ شاعر: محمد زهری
▨ با صدای: محمد زهری
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
_________
به گلگشتِ جوانان ،
یادِ ما را زنده دارید، ای رفیقان !
که ما در ظلمتِ شب ،
زیرِ بالِ وحشیِ خفاشِ خونآشام ،
نشاندیم این نگینِ صبحِ روشن را ،
به رویِ پایهٔ انگشترِ فردا.
و خونِ ما
به سرخیِ گلِ لاله
به گرمیِ لبِ تبداِر بیدل
به پاکیِ تنِ بیرنگِِ ژاله
ریخت بر دیوارِ هر کوچه
و رنگی زد به خاکِ تشنهٔ هر کوه؛
و نقشی شد به فرشِ سنگیِ میدانِ هر شهری
و این است آن پرندِ نرمِ شنگرفی که میبافید
و این است آن گلِ آتشفروزِ شمعدانی
که در باغِ بزرگِ شهر میخندد
و این است آن لبِ لعلِ زنانی را که میخواهید
و پرپر میزند ارواحِ ما
اندر سرودِ عشرتِ جاویدتان؛
و عشق ماست لای برگهای هر کتابی را که میخوانید.
شما یاران نمیدانید
چه تبهایی تنِ رنجور ما را آب میکرد
چه لبهایی، به جایِ نقشِ خنده، داغ میشد
و چه امیدهایی در دلِ غرقآبِ خون، نابود میگردید .
ولی ما دیدهایم اندر نمای دورهٔ خود ،
حصارِ ساکتِ زندان ،
که در خود میفشارد نغمههای زندگانی را
{سرِ آزادِ مردان را فراز چوبههای دار}
و رنجی که اندرونِ کورهٔ خود میگدازد آهنِ تنها ،
تلسمِ پاسدارانِ فسون، هرگز نشد کارا
کسی از ما، نه پای از راه گردانید
و نه در راه دشمن گام زد .
و این صبحی که میخندد به روی بامهاتان
و این نوشی که میجوشد میانِ جامهاتان
گواهِ ماست، ای یاران !
گواه پایمردیهای ما
گواه عزم ما
کز رزمها
جانانهتر شد!
▨
محمد زهری
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

7,912 Listeners

2,072 Listeners

1,064 Listeners

1,160 Listeners

427 Listeners

13 Listeners

56 Listeners

480 Listeners

2,951 Listeners

17 Listeners

21 Listeners

671 Listeners

45 Listeners

0 Listeners