▨ نام شعر: چکامهی کوچ
▨ شاعر: نادر نادرپور
▨ با صدای: نادر نادرپور
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
کمان سرخ شفق، ناوک کلاغان را
به بازوان کبودِ درختها انداخت
و زخم ملتهبِ لانهها دهان وا کرد
کسی ز شهر خبر آورد؛
که خانهها همه تاریکتر ز تابوت است
هوا هنوز پر از بوی خون و باروت است
تفنگداران فانوسهای روشن را
به دود و شعله بدل میکنند و میخندند
و هیچ مستی در کوچهها نمینالد
و هیچ بادی در برگها نمیخواند
کسی ز شهر خبر آورد؛
که عشقها همه بیمارند
تمام پنجرهها چشمهای تبدارند
که رقص چلچلهها را در آسمانِ بهار
به خواب میبینند
و رقص آدمیان را فراز چوبهی دار
به یاد میآرند
و دارها همگی بارِ آدمی دارند
کسی ز شهر خبر آورد؛
که قتلعامِ گلِ قالی
به چکمههای گِلآلود، رنگِ خون دادهست
و دیگر آیینه، نیروی تندِ حافظه را
به بیحواسیِ پیری سپرده است
و ماه از سَرِ دیوارهای خشتی شهر
نگاه میکند آینههای خالی را
و پیش میآید تا گونههای خیسش را
به شیشههای کبود دریچه چسبانَد
چراغ میگوید:
که در سیاهی دهلیزِ انتظار کسی نیست
صدای زمزمهی دوردستِ اشباح است
که از درون شبستان به گوش میآید
و شب ز باغ خبر میدهد که زرگرِ ابر
نمیتراشد دیگر نگینِ شبنم را
که تا سپیدهدمان در عروسیِ گلها
به روی پنجهی لرزانِ برگ بنشاند
و باد میگوید:
که هیچ برگی بر شاخهها نمیماند
درخت جاذبهی رقص را نمیداند
برهنه بر لب جوی ایستاده
و دست را به دعا سوی آسمان کرده ست
مگر پشیز مسین ستارهای را باز
از این توانگرِ بیآبروی بستاند
زمین سراسر تاریک است
و هیچ نوری بازی نمیکند در آب
که انعکاسش بر طاقِ آسمان افتد
تو جامهدانِ سفر بربند
و رو به ساحلِ دیگر کن
مگر که در شبِ بیحاصلِ غریبیها
غمِ تو دانهی اشکی به خاک بفشاند
▨
نادر نادرپور
از کتاب گیاه و سنگ نه، آتش