داستانی از عشق یک طرفه...یک عمر جان کندم میان خون و خاکسترمن نامهبر بین تو بودم با کسی دیگرطاقت نمیآوردم اما نامه میبردماز او به تو، از تو به او، مرداد، شهریورپاییز شد با خود نشستم نقشهای چیدممیخواستم غافل شوید از حال همدیگربا زیرکی تقلید کردم دستخطش رایک کاغذ عین کاغذ او کندم از دفتراو مینوشت: آغوش تو پایان تنهاییستتغییر میدادم: «که از این عاشقی بگذر»او مینوشت: اینجا هوا شرجیست، غم دارد!تغییر میدادم: «هوا خوب است در بندر»او مینوشت: ای کاش امشب پیش هم بودیم!تغییر میدادم: «که از تو خستهام دیگر»باید ببخشی نامههایت را که میخواندمدر جوی میانداختم با چشمهایی تربا خود گمان کردم که حالا سهم من هستیاز مردهریگِ این جهان بی در و پیکرآن نقشه باید بین آنها را به هم میزداما به یک احساس فوقالعاده شد منجرآن مرد با دلشوره یک شب ساک خود را بستول کرد کار و بار خود را آمد از بندردیدید هم را بینتان سوءِتفاهم بودآن هم به زودی برطرف شد بیپدرمادربا خنده حل شد آن کدورتهای طولانی-این بین و بس من بودم و یک حس شرمآور-شاید اگر در نامهها دستی نمیبردمآن عشق با دوری به پایان میرسید آخررفتی دوچرخه گوشهی انباریام پوسیدآه از ندانم کاریات، ای چرخ بازیگر!شاید تمام آنچه گفتم خواب بود امامن مردهام در خویش بیدارم نکن مادر