کسی میتونه دلتنگی رو لمس کنه که تو تصرف واژه ها دلتنگی براش یه درد عجیبی باشه..!
یه درد کهنه، که وجودشو تسخیر کرده..
دنیا شده پُر از سایه هایی که روح آدما رو زنده زنده میکُشن..!
شده پر از نقاب هایی که یه روزی با برداشتنشون همه چیز تغییر میکنهُ، این وسط ما ضربه میخوریم.!
من خیلی دلم تنگه، خیلی
یه دنیای عجیبی توی وجودم شکل گرفته..
لبخندِ منو همه میبینن ولی خنده هامو نه..!
پشت این بی زبونی، سکوت، صدای آروم، نفسای تند، چشمای گرد و سیاه، حرف هایی نشسته که در حال پاک شدنه..!
(مکث هشت ثانیه با نفس کشیدن از ته دل)
میگماااا
اصلا چرا شبا روز نیست؟
کاش روز بود..
تا حداقل یه خورده کم تر حرص میخوردیم،
اِنقدری که بهش فکر کردم آلزایمر خوانش گرفتم جز خوانش اسمش..!
یه آلزایمر که فراموشی نیست، یه آلزایمرِ که فقط تورو میشناسه!
یه چیزی تو مایه های اینکه قاتل یه سریال آدم ربایی بگه من فقط با آقای ایکس حرف میزنم!
منم میگم من آلزایمر دارم فقط یه نفر رو میشناسم فقط هم با همون حرف میزنم!
قشنگه: آلزایمر بگیری هیچکسی رو یادت نیاد جز یه نفر!
اما اون دیگه منو یادش نیست..
اون کلا آلزایمر گرفته، حتی میگه اسمتم یادم نیست..!
دیگه واژه و قلم رو دستم کار نمیکنه..!
شدیم یه جوونی که پیرمرد شده...!
که رمقِ حرف زدنم نداره..!
فقط خیلی دلتنگشم، امونی هم ندارم..!
الیاس سارانی
من در اینجا تو در آنجا کلبه ای
میسازی!
قلب من میلغزد وقتی که خبری آنجا است!
حال من حال یک ببر ناتوان است!
شب در اینجا و در آنجا فرق دارد تو در آنجا میخندی من در اینجا غرق بغضم!
تو میسازی خنده ات را!
من مینوازم غصه ام را!
خنده ات با بغض من در یک تضاد است!
آری خبری آنجا است..!
نویسنده:الیاس سارانی گوینده:مبین حجازی کاور و میکس:محمدرضاحنیفی