Share شاه پاد - shahnameh خانه ادب پارسی -کارگاه شاهنامه خوانی شاه پاد
Share to email
Share to Facebook
Share to X
By Ferdosi
5
77 ratings
The podcast currently has 202 episodes available.
غرید شنگل ز پیش سپاه
منم گفت گرداوژن رزمخواه
بگویید کان مرد سگزی کجاست
یکی کرد خواهم برو نیزه راست
چو آواز شنگل برستم رسید
ز لشکر نگه کرد و او را بدید
بدو گفت هان آمدم رزمخواه
نگر تا نگیری بلشکر پناه
چنین گفت رستم که از کردگار
نجستم جزین آرزوی آشکار
که بیگانهای زان بزرگ انجمن
دلیری کند رزم جوید ز من
نه سقلاب ماند ازیشان نه هند
نه شمشیر هندی نه چینی پرند
پی و بیخ ایشان نمانم بجای
نمانم بترکان سر و دست و پای
بر شنگل آمد به آواز گفت
که ای بدنژاد فرومایه جفت
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر
غرید شنگل ز پیش سپاه
منم گفت گرداوژن رزمخواه
بگویید کان مرد سگزی کجاست
یکی کرد خواهم برو نیزه راست
چو آواز شنگل برستم رسید
ز لشکر نگه کرد و او را بدید
بدو گفت هان آمدم رزمخواه
نگر تا نگیری بلشکر پناه
چنین گفت رستم که از کردگار
نجستم جزین آرزوی آشکار
که بیگانهای زان بزرگ انجمن
دلیری کند رزم جوید ز من
نه سقلاب ماند ازیشان نه هند
نه شمشیر هندی نه چینی پرند
پی و بیخ ایشان نمانم بجای
نمانم بترکان سر و دست و پای
بر شنگل آمد به آواز گفت
که ای بدنژاد فرومایه جفت
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر
رزم رستم و خاقان چین داستانی پهلوانی دارای ۴۰۹ بیت در شاهنامه است. خاقان چین با سپاهش به یاری تورانیان به هماون آمد تا با سپاه ایران بجنگد ولی در نبردی که درگرفت، سه تن از سرداران خود یعنی اشکبوس و کاموس و چنگش را از دست داد. آنگاه خود با سپاهش به لشکر ایران تاخت و چون کاری از پیش نبرد به رستم پیشنهاد آشتی کرد ولی رستم نپذیرفت و به نبرد ادامه داد تا به خود خاقان که بر فیلی سپید سوار بود، دست یافت و او را با کمند به بند آورد.
https://adabeparsi.net/
نبرد رستم و اشکبوس و رستم و کاموس ادامه از داستان کاموس کشانی .
نشست ۳۷ انجمن ایرانشهر - داستان رزم رستم و اشکبوس
پیکار: جنگ، رزم، نبرد. چالاکی: فرزی، تیزی و تندی. خروش: بانگ، فریاد، غریو. اسپ: همان اسب است (به تلفّظ قدیمیتر). بهرام: سیارهی مریخ (که بر فلک پنجم است). کیوان: سیارۀ زُحَل (که بر فلک هفتم است). برگذشت: بالاتر رفت. ساعد: بازو، ما بین کف دست و آرنج. لعل: از سنگهای گرانقیمت و باارزش به رنگ سرخ. نعل: آهنی که بر کف پای چهارپا میخ کنند تا سم اسب ساییده نشود. ایچ: هیچ.
کاموس: نام پادشاه سنجاب که به مدد افراسیاب آمده بود و رستم، اشکبوس، پهلوانِ او را شکست داد. گُرد: پهلوان و مبارز، دلاور. سپردن: طی کردن، درنوردیدن. گُرز: وسیلۀ جنگی قدیمی که از چوب و آهن ساخته میشده و سر آن بیضیشکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن میزدند. کمند: ریسمانی که در میدان جنگ برای گرفتار کردن و اسیر کردن دشمن استفاده میشد. تنگ و بند آوردن: در تنگنا و گرفتاری افکندن.
کجا: که (در سبک خراسانی). برخروشید: فریاد زد. بر سانِ: مثلِ، مانندِ. کوس: طبل بزرگ جنگی که برای اعلان و شروع و پایان جنگ نواخته میشد. سر کسی را به گرد آوردن: کنایه از کشتن، سر او را جدا کردن، نابود کردن. شدن: رفتن. تیز: سریع. رُهّام: پسر گودرز، از جنگاوران و سپاهیان لشکر ایران. خود: کلاه جنگی. گَبر: زره و لباس جنگی، خِفتان. برآویختن: درگیر شدن. گران: سنگین. آهنین: مثل آهن سخت و محکم.
آبنوس: چوبی سیاهرنگ و سخت و گرانبها و سنگین از درختی به همین نام. در این بیت منظور رنگ سیاه است. برآهیختن: بیرون کشیدن شمشیر و جز آن. غمی شدن: خسته شدن، غمگین شدن. سران: مجاز از فرماندهان و پهلوانان (رهّام و اشکبوس). ستوه گشتن: بهجان آمدن، درمانده شدن، خسته شدن. قلب: وسط و میانۀ لشکر. طوس (توس): پسر نوذر، که در دربار چند پادشاه سلسلۀ کیانی از جمله کیکاووس، کیقباد و کیخسرو فرمانده سپاه ایران بود. گفتهاند شهر توس در خراسان را او بنا کرده است. تهمتن: دارای تن نیرومند، شجاع، لقب رستم. برآشفت: عصبانی شد.
با جام باده جفت بودن: کنایه از خوشگذران و مست بودن. به آیین: با نظم و صحیح. کارزار: جنگ و پیکار. زه: چلّۀ کمان، وَتَرِ کمان، به زِه: کشیده شده، کنایه از آماده. رزمآزمای: جنگجو. هماورد: حریف، همنبرد، رقیب. مشو بازِ جای: به جای خود (لشکر خود) بازنگرد. خیره: متعجّب. عنان: دهانه، افسار. عنان را گران کردن: کنایه از توقّف کردن. بخواند: صدا کرد. کام: مراد، آرزو. نبینی تو کام: کنایه از خواهی مُرد.
پُتک: چکّش بزرگ فولادین، آهنکوب، آنچه آهنگران با آن کوبند. تَرگ: کلاهخود. بارگی: اسب. بیهُدهمرد: مرد نادان. پرخاشجوی: جنگجو. جنگ آوردن: جنگیدن، به جنگ رفتن. سر کسی را زیر سنگ آوردن: کنایه از نابود کردن و شکست دادن او. بستانم: بگیرم. نبرده: جنگاور، دلیر. ز دو روی: از هر دو طرف (لشکر). انجمن: مجازاً سپاه و لشکر. به: بهتر. گردش کارزار: هنگامۀ جنگ. سلیح: مُمال کلمۀ سلاح، ابزار جنگ. فسوس: استهزاء، مسخره، ریشخند.
مزیح: مُمال واژۀ مزاح، شوخی. رستم: نام پهلوان داستانی ایران که جنگهای او در شاهنامه آمده است و به او رستم دستان و رستم زال نیز میگویند. واژه «رستم» در اصل مرکب از دو جزء است: «رُس» (بالِش و نمو) و «تهم» که در پارسی باستان به معنی دلیر و پهلوان است. تهمتن نیز از همین ریشه است، به معنی بزرگپیکر و قویاندام و در حقیقت تهمتن معنی کلمه رستم است. بنابر آنچه گفته شد رستم یعنی کشیده بالا و بزرگتن و قوی پیکر.
سرآوردن زمان: کنایه از نابود شدن و مردن. گرانمایه: با ارزش. به زه کرد: زه کمان را کشید و آمادۀ تیراندازی شد. برِ اسب: پهلوی اسب. اندرآمدن: فروآمدن، زمین خوردن. به آواز: با صدای بلند. جفت: همراه، همدم. سزد: شایسته است، سزاوار است. کنار: آغوش. برآسودن: آرام گرفتن. سندروس: صمغ زردی که از درخت جاری شود و روغن کمان را از آن گیرند. در اینجا مجازاً رنگ زرد مقصود است. بر خیرهخیر: بیهوده.
گزین کردن: انتخاب کردن. چوبه: واحد شمارش تیر. خدنگ: درختی است که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند. الماسپیکان: نوک تیر که همانند الماس بُرَنده است. به چنگ مالیدن: به دست گرفتن. شست: زهگیر. انگشتر مانندی که از استخوان میسازند و انگشت ابهام یا سبّابه را در آن قرار میدهند و زه کمان را به آن واسطه میکشند. شُد: مُرد.
https://farsi100.ir/%D9%85%D8%B9%D9%8...
جنگ هماون پایان یک سلسله عملیات تهاجمی از سوی ایرانیان به آمریت کیخسرو بود. با اینکه در آغاز حمله به مرزهای توران و رود مرزی شهد رود ایرانیان موضع تهاجمی داشتند ولی در ادامه پیکار پس از پنج ماه منجر به فرار ایرانیان از حاشیه رودشهد به ارتفاعات کوه هماون شد. این جنگ را ایرانیان در غیاب زابلیان به ویژه رستم انجام دادند ولی مسلم شد که بدون حضور رستم و گردان زابلیاش پیروزی امکان ندارد:
در این جنگ پور و نبیره نماند سپاه و درفش و تبیره نماند.
چو بیژن سپه را همه راست کرد
به ایرانیان برکمین خواست کرد
بدانست ماهوی و از قلبگاه
خروشان برفت ازمیان سپاه
نگه کرد بیژن درفشش بدید
بدانست کو جست خواهد گزید
به برسام فرمود کز قلبگاه
به یکسو گذار آنک داری سپاه
نباید که ماهوی سوری ز جنگ
بترسد به جیحون کشد بیدرنگ
به تیزی ازو چشم خود برمدار
که با او دگرگونه سازیم کار
چو برسام چینی درفشش بدید
سپه را ز لشکر به یکسو کشید
همیتاخت تاپیش ریگ فرب
پر آژنگ رخ پر ز دشنام لب
مر او را بریگ فرب دربیافت
رکابش گران کرد و اندر شتافت
چو نزدیک ماهو برابر به بود
نزد خنجر او را دلیری نمود
کمربند بگرفت و او را ز زین
برآورد و آسان بزد بر زمین
فرود آمد و دست او را ببست
به پیش اندر افگند و خود برنشست
همانگه رسیدند یاران اوی
همه دشت ازو شد پر از گفت و گوی
ببرسام گفتند کاین را مبر
بباید زدن گردنش راتبر
چنین داد پاسخ که این راه نیست
نه زین تاختن بیژن آگاه نیست
همانگه به بیژن رسید آگهی
که آمد بدست آن نهانی رهی
جهانجوی ماهوی شوریده هش
پر آزار و بیدین خداوندکش
چو بشنید بیژن از آن شادشد
ببالید وز اندیشه آزاد شد
شراعی زدند از بر ریگ نرم
همیرفت ماهوی چون باد گرم
گنهکار چون روی بیژن بدید
خرد شد ز مغز سرش ناپدید
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراگند ریگ روان
بدو گفت بیژن که ای بدنژاد
که چون تو پرستار کس را مباد
چرا کشتی آن دادگر شاه را
خداوند پیروزی و گاه را
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
ز نوشین روان در جهان یادگار
چنین داد پاسخ که از بدکنش
نیاید مگر کشتن و سرزنش
بدین بد کنون گردن من بزن
بینداز در پیش این انجمن
بترسید کش پوست بیرون کشد
تنش رابدان کینه در خون کشد
نهانش بدانست مرد دلیر
به پاسخ زمانی همیبود دیر
چنین داد پاسخ که ای دون کنم
که کین از دل خویش بیرون کنم
بدین مردی و دانش و رای و خوی
هم تاج وتخت آمدت آرزوی
به شمشیر دستش ببرید و گفت
که این دست را در بدی نیست جفت
چو دستش ببرید گفتا دو پا
ببرید تا ماند ایدر بجا
بفرمود تا گوش و بینیش پست
بریدند و خود بارگی برنشست
بفرمود کاین را برین ریگ گرم
بدارید تا خوابش آید ز شرم
منادیگری گرد لشکر بگشت
به درگاه هرخیمهای برگذشت
که ای بندگان خداوند کش
مشورید بیهوده هرجای هش
چو ماهوی باد آنکه بر جان شاه
نبخشود هرگز مبیناد گاه
سه پور جوانش به لشکر بدند
همان هر سه با تخت و افسر بدند
همان جایگه آتشی بر فروخت
پدر را و هر سه پسر را بسوخت
از آن تخمهٔ کس در زمانه نماند
وگر ماند هرکو بدیدش براند
بزرگان بر آن دوده نفرین کنند
سرازکشتن شاه پرکین کنند
که نفرین برو باد و هرگز مباد
که او را نه نفرین فرستد بداد
کنون زین سپس دور عمر بود
چو دین آورد تخت منبر بود
چو بشنید ماهوی بیدادگر
سخنها کجا گفت او را پسر
چنین گفت با آسیابان که خیز
سواران ببر خون دشمن بریز
چو بشنید از او آسیابان سخن
نه سر دید از آن کار پیدا نه بن
شبانگاه نیران خرداد ماه
سوی آسیا رفت نزدیک شاه
ز درگاه ماهوی چون شد برون
دو دیده پر از آب، دل پر ز خون
سواران فرستاد ماهوی زود
پس آسیابان به کردار دود
بفرمود تا تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامهٔ شاهوار
نباید که یکسر پر از خون کنند
ز تن جامهٔ شاه بیرون کنند
بشد آسیابان دو دیده پر آب
به زردی دو رخساره چون آفتاب
همی گفت کای روشن کردگار
تویی برتر از گردش روزگار
تو زین ناپسندیده فرمان او
هم اکنون بپیچان تن و جان او
بر شاه شد دل پر از شرم و باک
رخانش پر آب و دهانش چو خاک
به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش
چنان چون کسی راز گوید به گوش
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رهاشد به زخم اندر از شاه آه
به خاک اندر آمد سر و افسرش
همان نان کشکین به پیش اندرش
اگر راه یابد کسی زین جهان
بباشد، ندارد خرد در نهان
ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود کشته بر بیگنه یزدگرد
بر این گونه بر تاجداری بمرد
که از لشکر او سواری نبرد
خرد نیست با گرد گردان سپهر
نه پیدا بود رنج و خشمش ز مهر
همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم
سواران ماهوی شوریده بخت
بدیدند کآن خسروانی درخت
ز تخت و ز آوردگه آرمید
بشد هر کسی روی او را بدید
گشادند بند قبای بنفش
همان افسر و طوق و زرّینه کفش
فگنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
ز پیش شهنشاه برخاستند
زبان را به نفرین بیاراستند
که ماهوی را باد تن همچنین
پر از خون فگنده به روی زمین
به نزدیک ماهوی رفتند زود
ابا یاره و گوهر نابسود
به ماهوی گفتند کآن شهریار
بر آمد ز آرام و از کارزار
بفرمود کو را به هنگام خواب
از آن آسیا افگنند اندر آب
بشد تیز بد مهر دو پیشکار
کشیدند پر خون تن شهریار
کجا ارج آن کشته نشناختند
به گرداب زرق اندر انداختند
چو شب روز شد مردم آمد پدید
دو مرد گرانمایه آنجا رسید
از آن سوگواران پرهیزگار
بیامد یکی بر لب جویبار
تن او برهنه بدید اندر آب
بشورید و آمد هم اندر شتاب
چنین تا در خانه راهب رسید
بدان سوگواران بگفت آن چه دید
که شاه زمانه به غرق اندرست
برهنه به گرداب زرق اندرست
برفتند زان سوگواران بسی
سکوبا و رهبان ز هر در کسی
خروشی بر آمد ز راهب به درد
که ای تاجور شاه آزاد مرد
چنین گفت راهب که این کس ندید
نه پیش از مسیح این سخن کس شنید
که بر شهریاری زند بندهای
یکی بد نژادی و افگندهای
بپرورد تا بر تنش بد رسد
از این بهر ماهوی نفرین سزد
دریغ آن سر و تاج و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو
دریغ آن سر تخمهٔ اردشیر
دریغ این جوان و سوار هژیر
تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین به نوشینروان
که در آسیا ماه روی تو را
جهاندار و دیهیم جوی تو را
به دشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند
سکوبا از آن سوگواران چهار
برهنه شدند اندران جویبار
گشاده تن شهریار جوان
نبیرهی جهاندار نوشینروان
به خشکی کشیدند زان آبگیر
بسی مویه کردند برنا و پیر
به باغ اندرون دخمهای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
سر زخم آن دشنه کردند خشک
به دبق و به قیر و به کافور و مشک
بیاراستندش به دیبای زرد
قصب زیر و دستی زبر لاژورد
می و مشک و کافور و چندی گلاب
سکوبا بیندود بر جای خواب
چه گفت آن گرانمایه دهقان مرو
که بنهفت بالای آن زاد سرو
که بخشش ز کوشش بود در نهان
که خشنود بیرون شود زین جهان
دگر گفت اگر چند خندان بود
چنان دان که از دردمندان بود
که از چرخ گردان پذیرد فریب
که او را نماید فراز و شیب
دگر گفت کآن را تو دانا مخوان
که تن را پرستد نه راه روان
همیخواسته جوید و نام بد
بترسد روانش ز فرجام بد
دگر گفت اگر شاه لب را ببست
نبیند همی تاج و تخت نشست
نه مهر و پرستندهٔ بارگاه
نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه
دگر گفت کز خوب گفتار اوی
ستایش ندارم سزاوار اوی
همی سرو کشت او به باغ بهشت
ببیند روانش درختی که کشت
دگر گفت یزدان روانت ببرد
تنت را بدین سوگواران سپرد
روان تو را سودمند این بود
تن بد کنش را گزند این بود
کنون در بهشت است بازار شاه
به دوزخ کند جان بدخواه راه
دگر گفت کای شاه دانش پذیر
که با شهریاری و با اردشیر
درودی همان بر که کشتی به باغ
درفشان شد آن خسروانی چراغ
دگر گفت کای شهریار جوان
بخفتی و بیدار بودت روان
لبت خامش و جان به چندین گله
برفت و تنت ماند ایدر یله
تو بیکاری و جان به کار اندر است
تن بد سگالت به بار اندر است
بگوید روان گر زبان بسته شد
بیاسود جان گر تنت خسته شد
اگر دست بیکار گشت از عنان
روانت به چنگ اندر آرد سنان
دگر گفت کای نامبردار نو
تو رفتی و کردار شد پیش رو
تو را در بهشت است تخت این بس است
زمین بلا بهر دیگر کس است
دگر گفت کآن کس که او چون تو کشت
ببیند کنون روزگار درشت
سقف گفت ما بندگان تویم
نیایش کن پاک جان تویم
که این دخمه پر لاله باغ تو باد
کفن دشت شادی و راغ تو باد
بگفتند و تابوت برداشتند
ز هامون سوی دخمه بگذاشتند
بر آن خوابگه رفت ناکام شاه
سر آمد بر او رنج و تخت و کلاه
یکی پهلوان بود گسترده کام
نژادش ز طرخان و بیژن بنام
نشستش به شهر سمرقند بود
بران مرز چندیش پیوند بود
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد
که ای پهلوان زادهٔ بیگزند
یکی رزم پیش آمدت سودمند
که شاه جهان با سپاه ایدرست
ابا تاج و گاهست و با افسرست
گرآیی سر و تاج و گاهش تو راست
همان گنج و چتر سیاهش تو راست
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی خودکامه دید
به دستور گفت ای سر راستان
چه داری بیاد اندرین داستان
به یاری ماهوی گر من سپاه
برانم شود کارم ایدر تباه
به من برکند شاه چینی فسوس
مرا بیمنش خواند و چاپلوس
وگرنه کنم گوید از بیم کرد
همیترسد از روز ننگ و نبرد
چنین داد دستور پاسخ بدوی
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی
از ایدر تو را ننگ باشد شدن
به یاری ماهوی و باز آمدن
به برسام فرمای تا با سپاه
بیاری شود سوی آن رزمگاه
به گفتار سوری شوی سوی جنگ
سبکسار خواند ترا مرد سنگ
چنین گفت بیژن که اینست رای
مرا خود نجنبید باید ز جای
به برسام فرمود تا ده هزار
نبرده سواران خنجرگزار
به مرو اندرون ساز جنگ آورد
مگر گنج ایران به چنگ آورد
سپاه از بخارا چو پران تذرو
بیامد به یک هفته تا شهر مرو
شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن مرز برخاست آواز کوس
جهاندار زین خود نه آگاه بود
که ماهوی سوریش بدخواه بود
به شبگیر گاه سپیده دمان
سواری سوی خسرو آمد دوان
که ماهوی گوید که آمد سپاه
ز ترکان کنون برچه رایست شاه
سپهدار خانست و فغفور چین
سپاهش همی بر نتابد زمین
بر آشفت و جوشن بپوشید شاه
شد از گرد گیتی سراسر سیاه
چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
به پیش سپاه اندر آمد چو پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
چو بر لشکر ترک بر حمله برد
پس پشت او در نماند ایچ گرد
همه پشت بر تاجور گاشتند
میان سوارانش بگذاشتند
چو برگشت ماهوی شاه جهان
بدانست نیرنگ او در نهان
چنین بود ماهوی را رای و راه
که او ماند اندر میان سپاه
شهنشاه در جنگ شد ناشکیب
همیزد به تیغ و به پای و رکیب
فراوان از آن نامداران بکشت
چو بیچارهتر گشت بنمود پشت
ز ترکان بسی بود در پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی
همیتاخت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا بد برآن آب زرق
فرود آمد از باره شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان
سواران بجستن نهادند روی
همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی
ازو بازماند اسپ زرین ستام
همان گرز و شمشیر زرین نیام
بجستنش ترکان خروشان شدند
از آن باره و ساز جوشان شدند
نهان گشته در خانهٔ آسیا
نشست از بر خشک لختی گیا
چنین است رسم سرای فریب
فرازش بلند و نشیبش نشیب
بدانگه که بیدار بد بخت اوی
بگردون کشیدی فلک تخت اوی
کنون آسیابی بیامدش بهر
ز نوشش فراوان فزون بود زهر
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هزمان به گوش آید آواز کوس
خروشی برآید که بربند رخت
نبینی به جز دخمهٔ گور تخت
دهان ناچریده دودیده پرآب
همیبود تا برکشید آفتاب
گشاد آسیابان در آسیا
به پشت اندرون بار و لختی گیا
فرومایهای بود خسرو به نام
نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام
خور خویش زان آسیا ساختی
به کاری جزین خود نپرداختی
گوی دید برسان سرو بلند
نشسته بران سنگ چون مستمند
یکی افسری خسروی بر سرش
درفشان ز دیبای چینی برش
به پیکر یکی کفش زرین بپای
ز خوشاب و زر آستین قبای
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
بدو گفت کای شاه خورشید روی
برین آسیا چون رسیدی تو گوی
چه جای نشستت بود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا
چه مردی به دین فر و این برز و چهر
که چون تو نبیند همانا سپهر
از ایرانیانم بدو گفت شاه
هزیمت گرفتم ز توران سپاه
بدو آسیابان به تشویر گفت
که جز تنگ دستی مرانیست جفت
اگر نان کشکینت آید به کار
ورین ناسزا ترهٔ جویبار
بیارم جزین نیز چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگ دست
به سه روز شاه جهان را ز رزم
نبود ایچ پردازش خوان و بزم
بدو گفت شاه آنچ داری بیار
خورش نیز با برسم آید به کار
سبک مرد بی مایه چبین نهاد
برو تره و نان کشکین نهاد
ببرسم شتابید و آمد به راه
به جایی که بود اندران واژگاه
بر مهتر زرق شد بیگذار
که برسم کند زو یکی خواستار
بهر سو فرستاد ماهوی کس
ز گیتی همی شاه را جست و بس
از آن آسیابان بپرسید مه
که برسم کرا خواهی ای روزبه
بدو گفت خسرو که در آسیا
نشستست کنداوری برگیا
به بالا به کردار سرو سهی
بدیدرا خورشید با فرهی
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
دهن پر ز باد ابروان پر زخم
ببرسم همی واژ خواهد گرفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت
یکی کهنه چبین نهادم به پیش
برو نان کشکین سزاوار خویش
بدو گفت مهترکز ایدر بپوی
چنین هم به ماهوی سوری بگوی
نباید که آن بد نژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید
سبک مهتر او را بمردی سپرد
جهان دیده را پیش ماهوی برد
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی
چنین داد پاسخ ورا ترسکار
که من بار کردم همی خواستار
در آسیا را گشادم به خشم
چنان دان که خورشید دیدم به چشم
دو نرگس چو نر آهو اندر هراس
دو دیده چو از شب گذشته سه پاس
چو خورشید گشتست زو آسیا
خورش نان خشک و نشستش گیا
هر آنکس که او فر یزدان ندید
ازین آسیابان بباید شنید
پر از گوهر نابسود افسرش
ز دیبای چینی فروزان برش
بهاریست گویی در اردیبهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه
چو آگاه شد زان سخن یزگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد
بفرمود تا پور هرمزد، راه
به پیماید و بر کشد با سپاه
که رستم بدش نام و بیدار بود
خردمند و گرد و جهاندار بود
ستاره شمر بود و بسیار هوش
به گفتارش موبد نهاده دو گوش
برفت و گرانمایگان راببرد
هر آنکس که بودند بیدار و گرد
برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی
بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی
بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود و با داد و مهر
همیگفت کاین رزم را روی نیست
ره آب شاهان بدین جوی نیست
بیاورد صلاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت
یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخنها همه یاد کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان
گنهکارتر در زمانه منم
ازیرا گرفتار آهرمنم
که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست
ز چارم همیبنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید شتاب
ز بهرام و زهرهست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند
همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست
چنین است و کاری بزرگست پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش
همه بودنیها ببینم همی
وزان خامشی برگزینم همی
بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فر و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان
برین سالیان چار صد بگذرد
کزین تخمه گیتی کسی نشمرد
ازیشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هر گونه بر انجمن
که از قادسی تا لب جویبار
زمین را ببخشیم با شهریار
وزان سو یکی برگشاییم راه
به شهری کجاهست بازارگاه
بدان تا خریم و فروشیم چیز
ازین پس فزونی نجوییم نیز
پذیریم ما ساو و باژ گران
نجوییم دیهیمِ کُنداوران
شهنشاه رانیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم
چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژ پرگار نیست
برین نیز جنگی بود هر زمان
که کشته شود صد هژبر دمان
بزرگان که بامن به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همیننگرند
چو میروی طبری و چون ارمنی
به جنگاند با کیش آهرمنی
چو کلبوی سوری و این مهتران
که گوپال دارند و گرز گران
همی سر فرازند که ایشان کیند
به ایران و مازنداران برچیند
اگرمرز و راهست اگر نیک و بد
به گرز و به شمشیر باید ستد
بکوشیم و مردی به کار آوریم
بریشان جهان تنگ و تار آوریم
نداند کسی راز گردان سپهر
دگر گونهتر گشت برما به مهر
چو نامه بخوانی خرد را مران
بپرداز و بر ساز با مهتران
همه گردکن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامهٔ برنشست
همی تاز تا آذر آبادگان
به جای بزرگان و آزادگان
همیدون گله هرچ داری زاسپ
ببر سوی گنجور آذرگشسپ
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهار خواه
بدار و به پوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر
ازو شادمانی و زو در نهیب
زمانی فرازست و روزی نشیب
سخن هرچ گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرانیز روی
درودش ده ازما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند
گراز من بد آگاهی آرد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج
چوگاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد
همیشه به یزدان پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای
که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار
تو با هر که از دودهٔ ما بود
اگر پیر اگر مرد برنا بود
همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره او را ستایش کنید
بکوشید و بخشنده باشید نیز
ز خوردن به فردا ممانید چیز
که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران زمین
چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزین تخمهٔ نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند
ز کوشش مکن هیچ سستی به کار
به گیتی جزو نیستمان یادگار
ز ساسانیان یادگار اوست بس
کزین پس نبینند زین تخمهٔ کس
دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهدشد این تخت شاهی بباد
تو پدرود باش و بیآزار باش
ز بهر تن شه به تیمار باش
گراو رابد آید تو شو پیش اوی
به شمشیر بسپار پرخاشجوی
چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی درازست پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردن فراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
به رنج یکی دیگری بر خورد
به داد و به بخشش همیننگرد
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
ستانندهٔ روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی
کشاورز جنگی شود بیهنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این ازآن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چارهگر
شود بندهٔ بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
از ایران وز ترک وز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهن خشک و لبها شده لاژورد
که تامن شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان
چنین بیوفا گشت گردان سپهر
دژم گشت و ز ما ببرید مهر
مرا تیز پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید به کار
همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر
نبرد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان
مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشه نیک و بد نیستی
بزرگان که در قادسی بامنند
درشتند و بر تازیان دشمنند
گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود
ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست
چو برتخمهای بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج و ز کارزار
تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد
که این قادسی گورگاه منست
کفن جوشن و خون کلاه منست
چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد من اندر مبند
دو دیده زشاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار
که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی
چو نامه به مهر اندر آورد گفت
که پوینده با آفرین باد جفت
که این نامه نزد برادر برد
بگوید جزین هرچ اندر خورد
یکی دختری بود پوران بنام
چو زن شاه شد کارها گشت خام
بران تخت شاهیش بنشاندند
بزرگان برو گوهر افشاندند
چنین گفت پس دخت پوران که من
نخواهم پراگندن انجمن
کسی راکه درویش باشد ز گنج
توانگر کنم تانماند به رنج
مبادا ز گیتی کسی مستمند
که از درد او بر من آید گزند
ز کشور کنم دور بدخواه را
بر آیین شاهان کنم گاه را
نشانی ز پیروز خسرو بجست
بیاورد ناگاه مردی درست
خبر چون به نزدیک پوران رسید
ز لشکر بسی نامور برگزید
ببردند پیروز راپیش اوی
بدو گفت کای بد تن کینه جوی
ز کاری که کردی بیابی جزا
چنانچون بود در خور ناسزا
مکافات یابی ز کرده کنون
برانم ز گردن تو را جوی خون
ز آخر هم آنگه یکی کره خواست
به زین اندرون نوز نابوده راست
ببستش بران باره بر همچوسنگ
فگنده به گردن درون پالهنگ
چنان کرهٔ تیز نادیده زین
به میدان کشید آن خداوند کین
سواران به میدان فرستاد چند
به فتراک بر گرد کرده کمند
که تا کره او را همیتاختی
زمان تا زمانش بینداختی
زدی هر زمان خویشتن بر زمین
بران کره بربود چند آفرین
چنین تا برو بر بدرید چرم
همیرفت خون از برش نرم نرم
سرانجام جانش به خواری به داد
چرا جویی از کار بیداد داد
همیداشت این زن جهان را به مهر
نجست از بر خاک باد سپهر
چو شش ماه بگذشت بر کار اوی
ببد ناگهان کژ پرگار اوی
به یک هفته بیمار گشت و بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد
چنین است آیین چرخ روان
توانا بهرکار و ما ناتوان
The podcast currently has 202 episodes available.
2,252 Listeners
38 Listeners
421 Listeners
4 Listeners
0 Listeners