کهنهسوار، شرابت؟
میایستد
بیآنکه افسارش را کشیده باشم.
شیههای نیمبند وُ ...
صحرا که در هرزگردیهای باد آرمیده است.
میایستم.
پلک نمیزنم.
نفس در تراش گلویم میمیرد:
این خونِ خورشید است
که بر پیراهن شبدر شتک زده است.
دوردستها
سوگوارانی بریده گیسو مرثیه میخوانند.
غروب
به هیات مردی سایهپوش صدایم میزند:
کهنهسوار، شرابت؟
از ترکِ زین
شراب آخرم را برمیگیرم
و به حرمت خورشید
جرعهای نثار خاک میکنم.
رو برگرداندهام به سوی خورشید
که خنجری از خاک میروید.
خنجری
زخمی
وَ
گُردهای.
از اسب فرو میاُفتم.
شیههای نیمبند وُ ...
صحرا که در هرزهگردیهای باد
روایتی سرخ برای پیراهن تو میخواند.
زنانِ سوگوار قصّه میگردانند:
گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب.
مسعود آلگونه جونقانی