کتاب انسان موجودی یکروزه و قصههای دیگری از روان درمانی نوشتهی اروین یالوم برای نخستین بار در سال 2015 منتشر شده است. جالب است بدانید نازی اکبری روان درمانگر و مترجم این کتاب برای ترجمهی این کتاب از اروین یالوم اجازهی کتبی دریافت کزده است و جز آن مصاحبهی مفصلی نیز با دکتر یالوم داشته است که متن مصاحبه در آخر این کتاب اضافه شده است. تمرکز اروین یالوم در این کتاب بر روی دو چیز است: نخست دست و پنجه نرم کردن با چگونه پرمعنا زیستن و دوم چگونه با انتهای اجتناب ناپذیر هستی کنار آمدن. نازی اکبری، مترجم کتاب دربارهی لحن آن مینویسد: «یکی از ویژگی های مهم نوشته های یالوم تاکید او بر « ارتباط و اهمیت آن در درمان » است. او معتقد است که اصلاح تعاملات انسانی و « ارتباط » با دیگری کلید درمان اختلالات خلقی و روانی است. او در این کتاب، مانند سایر آثارش، سعی کرده است تا با برقراری رابطه ای چارچوب دار و مرزبندی شده و در عین حال صمیمی و گرم تاثیر تعاملات انسانی را به خواننده نشان دهد.»
در بخشی از کتاب انسان موجودی یکروزه و قصه های دیگری از روان درمانی میخوانیم
جناب دکتر یالوم، من به مشاوره نیازمندم. من رمان وقتی نیچه گریست شما را خوانده ام و می خواهم بدانم آیا شما حاضرید به همکار نویسنده خود که دچار انسداد نوشتاری شده است کمک کنید؟
شکی نیست که پل اَندروز سعی کرده بود با این ایمیل علاقه و توجه مرا به خود جلب کند و موفق هم شده بود. من هیچ گاه دست رد به سینه همکار نویسنده ام نخواهم زد. وقتی به انسداد نوشتاری فکر کردم، حس کردم چه خوش اقبال بوده ام، چراکه این هیولا هیچ گاه دست به گریبانم نینداخته است. با این اوصاف مشتاق بودم برای غلبه بر این مشکل به وی کمک کنم. ده روز بعد پل سر قرارمان حاضر شد. از مشاهده ظاهرش مبهوت شدم. بدون هیچ دلیلی توقع داشتم با نویسنده ای میانسال و سرحال و شاید کمی گرفته روبه رو شوم، در حالی که کسی که وارد اتاق من شد پیرمردی چروکیده بود. شدت خمیدگی پشتش در حدی بود که به نظر می رسید با وسواس مشغول وارسی کف اتاق من است. همچنان که به کندی وارد اتاق می شد من در این اندیشه بودم که او چگونه توانسته است خود را به مطب من، که بالای تپه راشن قرار دارد، برساند. در حالی که تقریبا صدای ناله مفاصلش به گوش می رسید، کیف دستی مندرسش را از او گرفتم. بازویش را گرفتم و به طرف صندلی هدایتش کردم.
« مرسی، مرسی مرد جوان. چند سالتونه؟ »
پاسخ دادم: « هشتاد سالمه. »
« آه، اگر دوباره هشتادساله می شدم. »
« هشتادوچهار. بله، درسته، هشتادوچهار. می دونم بهت زدهتون کردم. اکثرا فکر می کنن من سی وچند سالمه. »
با دقت به چهره اش نگاه کردم و برای لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد. احساس کردم مفتون چشمان شیطان و لبخند بازیگر نقش بسته در گوشه لبانش شده ام. همان طور که در سکوت نشسته بودیم و به یکدیگر می نگریستیم، در تصوراتم هر دویمان را به سان مسافران کشتی ای می دیدم که تشعشع و گرمای رفاقت کهنسالی را تجربه می کنند. مسافرانی که در یک شب مه آلود و سرد در عرشه این کشتی به گفتگو می نشینند و پی می برند که در همسایگی یکدیگر رشد کرده و بزرگ شده اند.