برنامه شماره ۱۴ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۹۳۶مرا عقیق تو باید شکر چه سود کندمرا جمال تو باید قمر چه سود کندچو مست چشم تو نبود شراب را چه طربچو همرهم تو نباشی سفر چه سود کندمرا زکات تو باید خزینه را چه کنممرا میان تو باید کمر چه سود کندچو یوسفم تو نباشی مرا به مصر چه کارچو رفت سایه سلطان حشر چه سود کندچو آفتاب تو نبود ز آفتاب چه نورچو منظرم تو نباشی نظر چه سود کندلقای تو چو نباشد بقای عمر چه سودپناه تو چو نباشد سپر چه سود کندشبم چو روز قیامت دراز گشت ولیدلم سحور تو خواهد سحر چه سود کندشبی که ماه نباشد ستارگان چه زنندچو مرغ را نبود سر دو پر چه سود کندچو زور و زهره نباشد سلاح و اسب چه سودچو دل دلی ننماید جگر چه سود کندچو روح من تو نباشی ز روح ریح چه سودبصیرتم چو نبخشی بصر چه سود کندمرا بجز نظر تو نبود و نیست هنرعنایتت چو نباشد هنر چه سود کندجهان مثال درختست برگ و میوه ز توستچو برگ و میوه نباشد شجر چه سود کندگذر کن از بشریت فرشته باش دلافرشتگی چو نباشد بشر چه سود کندخبر چو محرم او نیست بیخبر شو و مستچو مخبرش تو نباشی خبر چه سود کندز شمس مفخر تبریز آنک نور نیافتوجود تیره او را دگر چه سود کندمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، سطر ۶۲۵پیش عطاری یکی گلخوار رفتتا خرد ابلوج قند خاص زفتپس بر عطار طرار دودلموضع سنگ ترازو بود گلگفت گل سنگ ترازوی منستگر ترا میل شکر بخریدنستگفت هستم در مهمی قندجوسنگ میزان هر چه خواهی باش گوگفت با خود پیش آنک گلخورستسنگ چه بود گل نکوتر از زرستهمچو آن دلاله که گفت ای پسرنو عروسی یافتم بس خوبفرسخت زیبا لیک هم یک چیز هستکه آن ستیره دختر حلواگرستگفت بهتر این چنین خود گر بوددختر او چرب و شیرینتر بودگر نداری سنگ و سنگت از گلستاین به و به گل مرا میوهٔ دلستاندر آن کفهٔ ترازو ز اعتداداو به جای سنگ آن گل را نهادپس برای کفهٔ دیگر به دستهم به قدر آن شکر را میشکستچون نبودش تیشهای او دیر ماندمشتری را منتظر آنجا نشاندرویش آن سو بود گلخور ناشکفتگل ازو پوشیده دزدیدن گرفتترس ترسان که نباید ناگهانچشم او بر من فتد از امتحاندید عطار آن و خود مشغول کردکه فزونتر دزد هین ای رویزردگر بدزدی وز گل من میبریرو که هم از پهلوی خود میخوریتو همی ترسی ز من لیک از خریمن همیترسم که تو کمتر خوریگرچه مشغولم چنان احمق نیمکه شکر افزون کشی تو از نیمچون ببینی مر شکر را ز آزمودپس بدانی احمق و غافل کی بودمرغ زان دانه نظر خوش میکنددانه هم از دور راهش میزندکز زنای چشم حظی میبرینه کباب از پهلوی خود میخوریاین نظر از دور چون تیرست و سمعشقت افزون میشود صبر تو کممال دنیا دام مرغان ضعیفملک عقبی دام مرغان شریفتا بدین ملکی که او دامست ژرفدر شکار آرند مرغان شگرفمن سلیمان مینخواهم ملکتانبلک من برهانم از هر هلکتانکین زمان هستید خود مملوک ملکمالک ملک آنک بجهید او ز هلکبازگونه ای اسیر این جهاننام خود کردی امیر این جهانای تو بندهٔ این جهان محبوس جانچند گویی خویش را خواجهٔ جهان