برنامه شماره ۶۵ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهحافظ، دیوان غزلیات، شماره ۱۷۵صبا به تهنیت پیر می فروش آمدکه موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمدهوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشایدرخت سبز شد و مرغ در خروش آمدتنور لاله چنان برفروخت باد بهارکه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمدبه گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوشکه این سخن سحر از هاتفم به گوش آمدز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموعبه حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمدز مرغ صبح ندانم که سوسن آزادچه گوش کرد که با ده زبان خموش آمدچه جای صحبت نامحرم است مجلس انسسر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمدز خانقاه به میخانه میرود حافظمگر ز مستی زهد ریا به هوش آمدمولوی، مثنوی، دفتر اول، سطر ۲۲۵۲یک شب اعرابی زنی مر شوی راگفت و از حد برد گفت و گوی راکین همه فقر و جفا ما میکشیمجمله عالم در خوشی ما ناخوشیمنانمان نه نان خورشمان درد و رشککوزهمان نه آبمان از دیده اشکجامهٔ ما روز تاب آفتابشب نهالین و لحاف از ماهتابقرص مه را قرص نان پنداشتهدست سوی آسمان برداشتهننگ درویشان ز درویشی ماروز شب از روزی اندیشی ماخویش و بیگانه شده از ما رمانبر مثال سامری از مردمانگر بخواهم از کسی یک مشت نسکمر مرا گوید خمش کن مرگ و جسکمر عرب را فخر غزوست و عطادر عرب تو همچو اندر خط خطاچه غزا ما بیغزا خود کشتهایمما به تیغ فقر بی سر گشتهایمچه عطا ما بر گدایی میتنیممر مگس را در هوا رگ میزنیمگر کسی مهمان رسد گر من منمشب بخسپد دلقش از تن بر کنممولوی، مثنوی، دفتر اول، سطر ۲۸۳۵آن یکی نحوی به کشتی در نشسترو به کشتیبان نهاد آن خودپرستگفت هیچ از نحو خواندی گفت لاگفت نیم عمر تو شد در فنادلشکسته گشت کشتیبان ز تابلیک آن دم کرد خامش از جوابباد کشتی را به گردابی فکندگفت کشتیبان بدان نحوی بلندهیچ دانی آشنا کردن بگوگفت نی ای خوشجواب خوبروگفت کل عمرت ای نحوی فناستزانک کشتی غرق این گردابهاستمحو میباید نه نحو اینجا بدانگر تو محوی بیخطر در آب رانآب دریا مرده را بر سر نهدور بود زنده ز دریا کی رهدچون بمردی تو ز اوصاف بشربحر اسرارت نهد بر فرق سرای که خلقان را تو خر میخواندهایاین زمان چون خر برین یخ ماندهایگر تو علامه زمانی در جهاننک فنای این جهان بین وین زمانمرد نحوی را از آن در دوختیمتا شما را نحو محو آموختیمفقه فقه و نحو نحو و صرف صرفدر کم آمد یابی ای یار شگرفآن سبوی آب دانشهای ماستوان خلیفه دجلهٔ علم خداستما سبوها پر به دجله میبریمگرنه خر دانیم خود را ما خریمباری اعرابی بدان معذور بودکو ز دجله غافل و بس دور بودگر ز دجله با خبر بودی چو مااو نبردی آن سبو را جا بجابلک از دجله چو واقف آمدیآن سبو را بر سر سنگی زدی