برنامه شماره ۱۱۱ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۲۴۳۰ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی میرویدانا و بینای رهی آن سو که دانی میرویبیهمره جسم و عرض بیدام و دانه و بیغرضاز تلخکامی میرهی در کامرانی میروینی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کیننی روح حیوان زمین تو جان جانی میرویای چون فلک دربافتهای همچو مه درتافتهاز ره نشانی یافته در بینشانی میرویای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای اواز مدرسه اسمای او اندر معانی میرویای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بوتا کس نپندارد که تو بیارمغانی میرویکو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبقکز مستعینی میرهی در مستعانی میرویشب کاروانها زین جهان بر میرود تا آسمانتو خود به تنهایی خود صد کاروانی میرویای آفتاب آن جهان در ذرهای چونی نهانوی پادشاه شه نشان در پاسبانی میرویای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شبتا چشم پندارد که تو اندر مکانی میرویای لطف غیبی چند تو شکل بهاری میشویوی عدل مطلق چند تو اندر خزانی میرویآخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سرتا چند در رنگ بشر در گله بانی میرویای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جانکی بینمت پنهان چو جان در بیزبانی میرویمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، سطر ۲۹۳۳پادشاهی بر ندیمی خشم کردخواست تا از وی برآرد دود و گردکرد شه شمشیر بیرون از غلافتا زند بر وی جزای آن خلافهیچ کس را زهره نه تا دم زندیا شفیعی بر شفاعت بر تندجز عمادالملک نامی در خواصدر شفاعت مصطفیوارانه خاصبر جهید و زود در سجده فتاددر زمان شه تیغ قهر از کف نهادگفت اگر دیوست من بخشیدمشور بلیسی کرد من پوشیدمشچونک آمد پای تو اندر میانراضیم گر کرد مجرم صد زیانصد هزاران خشم را توانم شکستکه ترا آن فضل و آن مقدار هستلابهات را هیچ نتوانم شکستزآنک لابهٔ تو یقین لابهٔ منستگر زمین و آسمان بر هم زدیز انتقام این مرد بیرون نامدیور شدی ذره به ذره لابهگراو نبردی این زمان از تیغ سربر تو میننهیم منت ای کریملیک شرح عزت تست ای ندیماین نکردی تو که من کردم یقینایی صفاتت در صفات ما دفینتو درین مستعملی نی عاملیزانک محمول منی نی حاملیما رمیت اذ رمیت گشتهایخویشتن در موج چون کف هشتهایلا شدی پهلوی الا خانهگیراین عجب که هم اسیری هم امیرآنچ دادی تو ندای شاه داداوست بس الله اعلم بالرشادوآن ندیم رسته از زخم و بلازین شفیع آزرد و برگشت از ولادوستی ببرید زان مخلص تمامرو به حایط کرد تا نارد سلامزین شفیع خویشتن بیگانه شدزین تعجب خلق در افسانه شدکه نه مجنونست یاری چون بریداز کسی که جان او را وا خریدوا خریدش آن دم از گردن زدنخاک نعل پاش بایستی شدنبازگونه رفت و بیزاری گرفتبا چنین دلدار کینداری گرفتپس ملامت کرد او را مصلحیکیین جفا چون میکنی با ناصحیجان تو بخرید آن دلدار خاصآن دم از گردن زدن کردت خلاصگر بدی کردی نبایستی رمیدخاصه نیکی کرد آن یار حمیدگفت بهر شاه مبذولست جاناو چرا آید شفیع اندر میانلی معالله وقت بود آن دم مرالا یسع فیه نبی مجتبیمن نخواهم رحمتی جز زخم شاهمن نخواهم غیر آن شه را پناهغیر شه را بهر آن لا کردهامکه به سوی شه تولا کردهامگر ببرد او به قهر خود سرمشاه بخشد شصت جان دیگرمکار من سربازی و بیخویشی استکار شاهنشاه من سربخشی استفخر آن سر که کف شاهش بردننگ آن سر کو به غیری سر بردشب که شاه از قهر در قیرش کشیدننگ دارد از هزاران روز عیدخود طواف آنک او شهبین بودفوق قهر و لطف و کفر و دین بودزان نیامد یک عبارت در جهانکه نهانست و نهانست و نهانزانک این اسما و الفاظ حمیداز گلابهٔ آدمی آمد پدیدعلم الاسما بد آدم را اماملیک نه اندر لباس عین و لامچون نهاد از آب و گل بر سر کلاهگشت آن اسمای جانی روسیاهکه نقاب حرف و دم در خود کشیدتا شود بر آب و گل معنی پدیدگرچه از یک وجه منطق کاشف استلیک از ده وجه پرده و مکنف است