برنامه شماره ۱۱۴ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۱۸۱۰من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردماناین دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میانخواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کنددزدی چو سلطان می کند پس از کجا خواهند امانعشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل بردتا پیش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشانعشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می برددر خدمت آن دزد بین تو شحنگان بیکرانآواز دادم دوش من کای خفتگان دزد آمدهستدزدید او از چابکی در حین زبانم از دهانگفتم ببندم دست او خود بست او دستان منگفتم به زندانش کنم او می نگنجد در جهاناز لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شدهاز حیله و دستان او هر زیرکی گشته نهانخلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کواو نیز می پرسد که کو آن دزد او خود در میانای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست روای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهانای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحلبر من بزن زخم و مهل حقا نمیخواهم امانسخته کمانی خوش بکش بر من بزن آن تیر خوشای من فدای تیر تو ای من غلام آن کمانزخم تو در رگهای من جان است و جان افزای منشمشیر تو بر نای من حیف است ای شاه جهانکو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کندجرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمانشه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفریک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا بینشانمولوی، مثنوی، دفتر ششم، سطر ۲۸۱۶شب چو شه محمود برمیگشت فردبا گروهی قوم دزدان باز خوردپس بگفتندش کیی ای بوالوفاگفت شه من هم یکیام از شماآن یکی گفت ای گروه مکر کیشتا بگوید هر یکی فرهنگ خویشتا بگوید با حریفان در سمرکو چه دارد در جبلت از هنرآن یکی گفت ای گروه فنفروشهست خاصیت مرا اندر دو گوشکه بدانم سگ چه میگوید به بانگقوم گفتندش ز دیناری دو دانگآن دگر گفت ای گروه زرپرستجمله خاصیت مرا چشم اندرستهر که را شب بینم اندر قیروانروز بشناسم من او را بیگمانگفت یک خاصیتم در بازو استکه زنم من نقبها با زور دستگفت یک خاصیتم در بینی استکار من در خاکها بوبینی استسرالناس معادن داد دستکه رسول آن را پی چه گفته استمن ز خاک تن بدانم کاندر آنچند نقدست و چه دارد او ز کاندر یکی کان زر بیاندازه درجوان دگر دخلش بود کمتر ز خرجهمچو مجنون بو کنم من خاک راخاک لیلی را بیابم بیخطابو کنم دانم ز هر پیراهنیگر بود یوسف و گر آهرمنیهمچو احمد که برد بو از یمنزان نصیبی یافت این بینی منکه کدامین خاک همسایهٔ زرستیا کدامین خاک صفر و ابترستگفت یک نک خاصیت در پنجهامکه کمندی افکنم طول علمهمچو احمد که کمند انداخت جانشتا کمندش برد سوی آسمانشگفت حقش ای کمندانداز بیتآن ز من دان ما رمیت اذ رمیتپس بپرسیدند زان شه کای سندمر ترا خاصیت اندر چه بودگفت در ریشم بود خاصیتمکه رهانم مجرمان را از نقممجرمان را چون به جلادان دهندچون بجنبد ریش من زیشان رهندچون بجنبانم به رحمت ریش راطی کنند آن قتل و آن تشویش راقوم گفتندش که قطب ما تویکه خلاص روز محنتمان شویچون سگی بانگی بزد از سوی راستگفت میگوید که سلطان با شماستخاک بو کرد آن دگر از ربوهایگفت این هست از وثاق بیوهایپس کمند انداخت استاد کمندتا شدند آن سوی دیوار بلندجای دیگر خاک را چون بوی کردگفت خاک مخزن شاهیست فردنقبزن زد نقب در مخزن رسیدهر یکی از مخزن اسبابی کشیدبس زر و زربفت و گوهرهای زفتقوم بردند و نهان کردند تفتشه معین دید منزلگاهشانحلیه و نام و پناه و راهشانخویش را دزدید ازیشان بازگشتروز در دیوان بگفت آن سرگذشتپس روان گشتند سرهنگان مستتا که دزدان را گرفتند و ببستدستبسته سوی دیوان آمدندوز نهیب جان خود لرزان شدندچونک استادند پیش تخت شاهیار شبشان بود آن شاه چو ماهآنک چشمش شب بهرکه انداختیروز دیدی بی شکش بشناختیشاه را بر تخت دید و گفت اینبود با ما دوش شبگرد و قرینوقت آن شد ای شه مکتومسیرکز کرم ریشی بجنبانی به خیر