برنامه شماره ۱۱۵ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۱۳۹۷زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منمگوش بنه عربده را دست منه بر دهنمچونک من از دست شدم در ره من شیشه منهور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنمزانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بودگر طربی در طربم گر حزنی در حزنمتلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شومبا تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنماصل تویی من چه کسم آینهای در کف توهر چه نمایی بشوم آینه ممتحنمتو به صفت سرو چمن من به صفت سایه توچونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنمبیتو اگر گل شکنم خار شود در کف منور همه خارم ز تو من جمله گل و یاسمنمدم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشمهر نفسی کوزه خود بر در ساقی شکنمدست برم هر نفسی سوی گریبان بتیتا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنملطف صلاح دل و دین تافت میان دل منشمع دل است او به جهان من کیم او را لگنممولوی، مثنوی، دفتر سوم، سطر ۳۹۶۰آنچنانک گفت جالینوس راداز هوای این جهان و از مرادراضیم کز من بماند نیم جانکه ز کون استری بینم جهانگربه میبیند بگرد خود قطارمرغش آیس گشته بودست از مطاریا عدم دیدست غیر این جهاندر عدم نادیده او حشری نهانچون جنین کش میکشد بیرون کرممیگریزد او سپس سوی شکملطف رویش سوی مصدر میکنداو مقر در پشت مادر میکندکه اگر بیرون فتم زین شهر و کامای عجب بینم بدیده این مقامیا دری بودی در آن شهر وخمکه نظاره کردمی اندر رحمیا چو چشمهٔ سوزنی راهم بدیکه ز بیرونم رحم دیده شدیآن جنین هم غافلست از عالمیهمچو جالینوس او نامحرمیاونداند کن رطوباتی که هستآن مدد از عالم بیرونیستآنچنانک چار عنصر در جهانصد مدد آرد ز شهر لامکانآب و دانه در قفس گر یافتستآن ز باغ و عرصهای درتافتستجانهای انبیا بینند باغزین قفس در وقت نقلان و فراغپس ز جالینوس و عالم فارغندهمچو ماه اندر فلکها بازغندور ز جالینوس این گفت افتراستپس جوابم بهر جالینوس نیستاین جواب آنکس آمد کین بگفتکه نبودستش دل پر نور جفتمرغ جانش موش شد سوراخجوچون شنید از گربگان او عرجوازان سبب جانش وطن دید و قراراندرین سوراخ دنیا موشوارهم درین سوراخ بنایی گرفتدرخور سوراخ دانایی گرفتپیشههایی که مرورا در مزیدکاندرین سوراخ کار آید گزیدزانک دل بر کند از بیرون شدنبسته شد راه رهیدن از بدنعنکبوت ار طبع عنقا داشتیاز لعابی خیمه کی افراشتیگربه کرده چنگ خود اندر قفسنام چنگش درد و سرسام و مغصگربه مرگست و مرض چنگال اومیزند بر مرغ و پر و بال اوگوشه گوشه میجهد سوی دوامرگ چون قاضیست و رنجوری گواچون پیادهٔ قاضی آمد این گواهکه همیخواند ترا تا حکم گاهمهلتی میخواهی از وی در گریزگر پذیرد شد و گرنه گفت خیزجستن مهلت دوا و چارههاکه زنی بر خرقهٔ تن پارههاعاقبت آید صباحی خشموارچند باشد مهلت آخر شرم دارعذر خود از شه بخواه ای پرحسدپیش از آنک آنچنان روزی رسدوانک در ظلمت براند بارگیبرکند زان نور دل یکبارگیمیگریزد از گوا و مقصدشکان گوا سوی قضا میخواندش