برنامه شماره ۱۱۷ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۱۹۳۸نازنینی را رها کن با شهان نازنینناز گازر برنتابد آفتاب راستینسایه خویشی فنا شو در شعاع آفتابچند بینی سایه خود نور او را هم ببیندرفکندهای خویش غلطی بیخبر همچون ستورآدمی شو در ریاحین غلط و اندر یاسمیناز خیال خویش ترسد هر کی در ظلمت بودزان که در ظلمت نماید نقشهای سهمگیناز ستاره روز باشد ایمنی کاروانزانک با خورشید آمد هم قران و هم قرینمرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیستزانک او گشتهست با شب آشنا و همنشینشاد آن مرغی که مهر شب در او محکم نگشتسوی تبریز آید او اندر هوای شمس دینمولوی، مثنوی، دفتر اول، سطر ۶۷۸بعد ماهی خلق گفتند ای مهاناز امیران کیست بر جایش نشانتا به جای او شناسیمش امامدست و دامن را به دست او دهیمچونک شد خورشید و ما را کرد داغچاره نبود بر مقامش از چراغچونک شد از پیش دیده وصل یارنایبی باید ازومان یادگارچونک گل بگذشت و گلشن شد خراببوی گل را از که یابیم از گلابچون خدا اندر نیاید در عیاننایب حقاند این پیغامبراننه غلط گفتم که نایب با منوبگر دو پنداری قبیح آید نه خوبنه دو باشد تا توی صورتپرستپیش او یک گشت کز صورت برستچون به صورت بنگری چشم تو دوستتو به نورش در نگر کز چشم رستنور هر دو چشم نتوان فرق کردچونک در نورش نظر انداخت مردده چراغ ار حاضر آید در مکانهر یکی باشد بصورت غیر آنفرق نتوان کرد نور هر یکیچون به نورش روی آری بیشکیگر تو صد سیب و صد آبی بشمریصد نماند یک شود چون بفشریدر معانی قسمت و اعداد نیستدر معانی تجزیه و افراد نیستاتحاد یار با یاران خوشستپای معنیگیر صورت سرکشستصورت سرکش گدازان کن برنجتا ببینی زیر او وحدت چو گنجور تو نگدازی عنایتهای اوخود گدازد ای دلم مولای اواو نماید هم به دلها خویش رااو بدوزد خرقهٔ درویش رامنبسط بودیم یک جوهر همهبیسر و بی پا بدیم آن سر همهیک گهر بودیم همچون آفتاببی گره بودیم و صافی همچو آبچون بصورت آمد آن نور سرهشد عدد چون سایههای کنگرهگنگره ویران کنید از منجنیقتا رود فرق از میان این فریقشرح این را گفتمی من از مریلیک ترسم تا نلغزد خاطرینکتهها چون تیغ پولادست تیزگر نداری تو سپر وا پس گریزپیش این الماس بی اسپر میاکز بریدن تیغ را نبود حیازین سبب من تیغ کردم در غلافتا که کژخوانی نخواند برخلافآمدیم اندر تمامی داستانوز وفاداری جمع راستانکز پس این پیشوا بر خاستندبر مقامش نایبی میخواستند