برنامه شماره ۱۲۲ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیتمامی اشعار این برنامه، PDFمولوی، دیوان شمس، شماره ۲۳۰۴هر روز پری زادی از سوی سراپردهما را و حریفان را در چرخ درآوردهصوفی ز هوای او پشمینه شکافیدهعالم ز بلای او دستار کشان کردهسالوس نتان کردن مستور نتان بودناز دست چنین رندی سغراق رضا خوردهدی رفت سوی گوری در مرده زد او شوریمعذورم آخر من کمتر نیم از مردههر روز برون آید ساغر به کف و گویدوالله که بنگذارم در شهر یک افسردهای مونس و ای جانم چندانت بپیچانمتا شهد و شکر گردی ای سرکه پروردهخستم جگرت را من بستان جگری دیگرهمچون جگر شیران ای گربه پژمردههمرنگ دل من شو زیرا که نمیشایدمن سرخ و سپید ای جان تو زرد و سیه چردهخامش کن و خامش کن دررو به حریم دلکاندر حرمین دل نبود دل آزردهشمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهتبر گرد جهان گردان در طمع یکی گردهمولوی، مثنوی، دفتر اول، سطر ۳۴۲۶ بشنو الفاظ حکیم پردهایسر همانجا نه که باده خوردهایچونک از میخانه مستی ضال شدتسخر و بازیچهٔ اطفال شدمیفتد او سو به سو بر هر رهیدر گل و میخنددش هر ابلهیاو چنین و کودکان اندر پیشبیخبر از مستی و ذوق میشخلق اطفالند جز مست خدانیست بالغ جز رهیده از هواگفت دنیا لعب و لهوست و شماکودکیت و راست فرماید خدااز لعب بیرون نرفتی کودکیبی ذکات روح کی باشد ذکیچون جماع طفل دان این شهوتیکه همی رانند اینجا ای فتیآن جماع طفل چه بود بازییبا جماع رستمی و غازییجنگ خلقان همچو جنگ کودکانجمله بیمعنی و بیمغز و مهانجمله با شمشیر چوبین جنگشانجمله در لا ینفعی آهنگشانجمله شان گشته سواره بر نییکین براق ماست یا دلدلپییحاملند و خود ز جهل افراشتهراکب و محمول ره پنداشتهباش تا روزی که محمولان حقاسپتازان بگذرند از نه طبقتعرج الروح الیه و الملکمن عروج الروح یهتز الفلکهمچو طفلان جملهتان دامنسوارگوشهٔ دامن گرفته اسپواراز حق ان الظن لا یغنی رسیدمرکب ظن بر فلکها کی دویداغلب الظنین فی ترجیح ذالا تماری الشمس فی توضیحهاآنگهی بینید مرکبهای خویشمرکبی سازیدهایت از پای خویشوهم و فکر و حس و ادراک شماهمچو نی دان مرکب کودک هلاعلمهای اهل دل حمالشانعلمهای اهل تن احمالشانعلم چون بر دل زند یاری شودعلم چون بر تن زند باری شودگفت ایزد یحمل اسفارهبار باشد علم کان نبود ز هوعلم کان نبود ز هو بی واسطهآن نپاید همچو رنگ ماشطهلیک چون این بار را نیکو کشیبار بر گیرند و بخشندت خوشیهین مکش بهر هوا آن بار علمتا ببینی در درون انبار علمتا که بر رهوار علم آیی سواربعد از آن افتد ترا از دوش باراز هواها کی رهی بی جام هوای ز هو قانع شده با نام هواسم خواندی رو مسمی را بجومه به بالا دان نه اندر آب جوگر ز نام و حرف خواهی بگذریپاک کن خود را ز خود هین یکسریهمچو آهن ز آهنی بی رنگ شودر ریاضت آینهٔ بی زنگ شوخویش را صافی کن از اوصاف خودتا ببینی ذات پاک صاف خود