برنامه شماره ۱۴۱ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۸۴۷پیمانه ایست این جان پیمانه این چه دانداز پاک میپذیرد در خاک میرسانددر عشق بیقرارش بنمودنست کارشاز عرش میستاند بر فرش میفشاندباری نبود آگه زین سو که میرساندای کاش آگهستی زان سو که میستاندخاک از نثار جانها تابان شده چو کانهاکو خاک را زبانها تا نکتهای جهاندتا دم زند ز بیشه زان بیشه همیشهکان بیشه جان ما را پنهان چه میچرانداین جا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هوای آه را پناه او ما را که میکشاندشیری که خویش ما را جز شیر خویش ندهدشیری که خویش ما را از خویش میرهاندآن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهوما را به این فریب او تا بیشه میدواندچون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گهگر فاتحه شویم او از ناز برنخواندمولوی، مثنوی، دفتر اول، سطر ۳۰۵۶آن یکی آمد در یاری بزدگفت یارش کیستی ای معتمدگفت من گفتش برو هنگام نیستبر چنین خوانی مقام خام نیستخام را جز آتش هجر و فراقکی پزد کی وا رهاند از نفاقرفت آن مسکین و سالی در سفردر فراق دوست سوزید از شررپخته گشت آن سوخته پس باز گشتباز گرد خانهٔ همباز گشتحلقه زد بر در بصد ترس و ادبتا بنجهد بیادب لفظی ز لببانگ زد یارش که بر در کیست آنگفت بر در هم توی ای دلستانگفت اکنون چون منی ای من در آنیست گنجایی دو من را در سرانیست سوزن را سر رشتهٔ دوتاچونک یکتایی درین سوزن در آرشته را با سوزن آمد ارتباطنیست در خور با جمل سم الخیاطکی شود باریک هستی جملجز بمقراض ریاضات و عملدست حق باید مر آن را ای فلانکو بود بر هر محالی کن فکانهر محال از دست او ممکن شودهر حرون از بیم او ساکن شوداکمه و ابرص چه باشد مرده نیززنده گردد از فسون آن عزیزو آن عدم کز مرده مردهتر بوددر کف ایجاد او مضطر بودکل یوم هو فی شان بخوانمر ورا بی کار و بیفعلی مدانکمترین کاریش هر روزست آنکو سه لشکر را کند این سو روانلشکری ز اصلاب سوی امهاتبهر آن تا در رحم روید نباتلشکری ز ارحام سوی خاکدانتا ز نر و ماده پر گردد جهانلشکری از خاک زان سوی اجلتا ببیند هر کسی حسن عملاین سخن پایان ندارد هین بتازسوی آن دو یار پاک پاکبازگفت یارش کاندر آ ای جمله مننی مخالف چون گل و خار چمنرشته یکتا شد غلط کم شو کنونگر دوتا بینی حروف کاف و نونکاف و نون همچون کمند آمد جذوبتا کشاند مر عدم را در خطوبپس دوتا باید کمند اندر صورگرچه یکتا باشد آن دو در اثرگر دو پا گر چار پا ره را بردهمچو مقراض دو تا یکتا بردآن دو همبازان گازر را ببینهست در ظاهر خلافی زان و زینآن یکی کرباس را در آب زدوان دگر همباز خشکش میکندباز او آن خشک را تر میکندگوییا ز استیزه ضد بر میتندلیک این دو ضد استیزهنمایکدل و یککار باشد در رضاهر نبی و هر ولی را ملکیستلیک تا حق میبرد جمله یکیستچونک جمع مستمع را خواب بردسنگهای آسیا را آب بردرفتن این آب فوق آسیاسترفتنش در آسیا بهر شماستچون شما را حاجت طاحون نماندآب را در جوی اصلی باز راندناطقه سوی دهان تعلیم راستورنه خود آن نطق را جویی جداستمیرود بی بانگ و بی تکرارهاتحتها الانهار تا گلزارهاای خدا جان را تو بنما آن مقامکاندرو بیحرف میروید کلامتا که سازد جان پاک از سر قدمسوی عرصهٔ دور و پنهای عدمعرصهای بس با گشاد و با فضاوین خیال و هست یابد زو نواتنگتر آمد خیالات از عدمزان سبب باشد خیال اسباب غمباز هستی تنگتر بود از خیالزان شود در وی قمر همچون هلالباز هستی جهان حس و رنگتنگتر آمد که زندانیست تنگعلت تنگیست ترکیب و عددجانب ترکیب حسها میکشدزان سوی حس عالم توحید دانگر یکی خواهی بدان جانب برانامر کن یک فعل بود و نون و کافدر سخن افتاد و معنی بود صافاین سخن پایان ندارد باز گردتا چه شد احوال گرگ اندر نبرد