برنامه شماره ۱۴۲ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۹۹۳زان ازلی نور که پروردهانددر تو زیادت نظری کردهاندخوش بنگر در همه خورشیدوارتا بگدازند که افسردهاندسوی درختان نگر ای نوبهارکز دی دیوانه بپژمردهاندلب بگشا هیکل عیسی بخوانکز دم دجال جفا مردهاندبشکن امروز خمار همهکز می تو چاشنیی بردهانددرده تریاق حیات ابدکاین همگان زهر فنا خوردهاندهمچو سحر پرده شب را بدرکاین همه محجوب دو صد پردهاندبس کن و خاموش مشو صدزبانچونک یکی گوش نیاوردهاند مولوی، مثنوی، دفتر دوم، سطر ۱۲۲۷همچو آن شخص درشت خوشسخندر میان ره نشاند او خاربنره گذریانش ملامتگر شدندپس بگفتندش بکن این را نکندهر دمی آن خاربن افزون شدیپای خلق از زخم آن پر خون شدیجامههای خلق بدریدی ز خارپای درویشان بخستی زار زارچون بجد حاکم بدو گفت این بکنگفت آری بر کنم روزیش منمدتی فردا و فردا وعده دادشد درخت خار او محکم نهادگفت روزی حاکمش ای وعده کژپیش آ در کار ما واپس مغژگفت الایام یا عم بینناگفت عجل لا تماطل دینناتو که میگویی که فردا این بدانکه بهر روزی که میآید زمانآن درخت بد جوانتر میشودوین کننده پیر و مضطر میشودخاربن در قوت و برخاستنخارکن در پیری و در کاستنخاربن هر روز و هر دم سبز و ترخارکن هر روز زار و خشک تراو جوانتر میشود تو پیرترزود باش و روزگار خود مبرخاربن دان هر یکی خوی بدتبارها در پای خار آخر زدتبارها از خوی خود خسته شدیحس نداری سخت بیحس آمدیگر ز خسته گشتن دیگر کسانکه ز خلق زشت تو هست آن رسانغافلی باری ز زخم خود نهایتو عذاب خویش و هر بیگانهاییا تبر بر گیر و مردانه بزنتو علیوار این در خیبر بکنیا به گلبن وصل کن این خار راوصل کن با نار نور یار راتا که نور او کشد نار تراوصل او گلشن کند خار تراتو مثال دوزخی او مؤمنستکشتن آتش به مؤمن ممکنستمصطفی فرمود از گفت جحیمکو بممن لابهگر گردد ز بیمگویدش بگذر ز من ای شاه زودهین که نورت سوز نارم را ربودپس هلاک نار نور مؤمنستزانک بی ضد دفع ضد لا یمکنستنار ضد نور باشد روز عدلکان ز قهر انگیخته شد این ز فضلگر همی خواهی تو دفع شر نارآب رحمت بر دل آتش گمارچشمهٔ آن آب رحمتمؤمنستآب حیوان روح پاک محسنستبس گریزانست نفس تو ازوزانک تو از آتشی او آب خوز آب آتش زان گریزان میشودکآتشش از آب ویران میشودحس و فکر تو همه از آتشستحس شیخ و فکر او نور خوشستآب نور او چو بر آتش چکدچک چک از آتش بر آید برجهدچون کند چکچک تو گویش مرگ و دردتا شود این دوزخ نفس تو سردتا نسوزد او گلستان تراتا نسوزد عدل و احسان ترابعد از آن چیزی که کاری بر دهدلاله و نسرین و سیسنبر دهد