برنامه شماره ۱۴۳ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۳۳۵همه خوف آدمی را از درونستولیکن هوش او دایم برونستبرون را مینوازد همچو یوسفدرون گرگیست کو در قصد خونستبدرد زهره او گر نبینددرون را کو به زشتی شکل چونستبدان زشتی به یک حمله بمیردولیکن آدمی او را زبونستالف گشتست نون میبایدش ساختکه تا گردد الف چیزی که نونستاگر نه خود عنایات خداوندبدیدستی چه امکان سکونستنه عالم بد نه آدم بد نه روحیکه صافی و لطیف و آبگونستکه او را بود حکم و پادشاهینپنداری که این کار از کنونستنمیگویم که در تقدیر شه بودحقیقت بود و صد چندین فزونستخداوندی شمس الدین تبریزورای هفت چرخ نیلگونستبه زیر ران او تقدیر رامستاگر چه نیک تندست و حرونستچو عقل کل بویی برد از ویشب و روز از هوس اندر جنونستکه پیش همت او عقل دیدهستکه همتهای عالی جمله دونستکدامین سوی جویم خدمتش راکه منزلگاه او بالای سونستهر آن مشکل که شیران حل نکردندبر او جمله بازی و فسونستنگفتم هیچ رمزی تا بدانیز عین حال او اینها شجونستایا تبریز خاک توست کحلمکه در خاکت عجایبها فنونستمولوی، مثنوی، دفتر دوم، سطر ۲۳۸۷محتسب در نیم شب جایی رسیددر بن دیوار مستی خفته دیدگفت هی مستی چه خوردستی بگوگفت ازین خوردم که هست اندر سبوگفت آخر در سبو واگو که چیستگفت از آنک خوردهام گفت این خفیستگفت آنچ خوردهای آن چیست آنگفت آنک در سبو مخفیست آندور میشد این سؤال و این جوابماند چون خر محتسب اندر خلابگفت او را محتسب هین آه کنمست هوهو کرد هنگام سخنگفت گفتم آه کن هو میکنیگفت من شاد و تو از غم منحنیآه از درد و غم و بیدادیستهوی هوی میخوران از شادیستمحتسب گفت این ندانم خیز خیزمعرفت متراش و بگذار این ستیزگفت رو تو از کجا من از کجاگفت مستی خیز تا زندان بیاگفت مست ای محتسب بگذار و رواز برهنه کی توان بردن گروگر مرا خود قوت رفتن بدیخانهٔ خود رفتمی وین کی شدیمن اگر با عقل و با امکانمیهمچو شیخان بر سر دکانمی