برنامه شماره ۱۴۸ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۱۶۸۸رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادمدر بیخودی مطلق با خود چه نیک شادمچشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینمتا چشمها به ناگه در روی او گشادمبا من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجانگفتم طلاق بستان گفتا بده بدادممادر چو داغ عشقت می دید در رخ مننافم بر آن برید او آن دم که من بزادمگر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانمای تو صلاح جانم بیتو چه در فسادمای پرده برفکنده تا مرده گشته زندهوز نور رویت آمد عهد الست یادماز عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جاناز خویش و خلق پنهان گویی پری نژادمتبریز شمس دین را گفتم تنا کی باشیتن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادممولوی، دیوان شمس، شماره ۱۶۸۵ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردماز هر گلی بریدم وز خار توبه کردمگه مست کار بودم گه در خمار بودمزان کار دست شستم زین کار توبه کردمدر جرم توبه کردن بودیم تا به گردناز توبههای کرده این بار توبه کردمای می فروش این ده ساغر به دست من دهمن ننگ را شکستم وز عار توبه کردممانند مست صرعم بیرون ز چار طبعماز گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردمای مطرب الله الله می بیرهم تو بر رهبردار چنگ می زن بر تار توبه کردمز اندیشههای چاره دل بود پاره پارهبیچارگی است چاره ناچار توبه کردمبنمای روی مه را خوش کن شب سیه راکز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردمگفتم که وقت توبهست شوریدهای مرا گفتمن تایب قدیمم من پار توبه کردمبهر صلاح دین را محروسه یقین رامنکر به عشق گوید ز انکار توبه کردممولوی، مثنوی، دفتر دوم، سطر ۱۳۸۶(قسمت سوم) این چنین ذالنون مصری را فتادکاندرو شور و جنونی نو بزادشور چندان شد که تا فوق فلکمیرسید از وی جگرها را نمکهین منه تو شور خود ای شورهخاکپهلوی شور خداوندان پاکخلق را تاب جنون او نبودآتش او ریشهاشان میربودچونک در ریش عوام آتش فتادبند کردندش به زندانی نهادنیست امکان واکشیدن این لگامگرچه زین ره تنگ میآیند عامدیده این شاهان ز عامه خوف جانکین گره کورند و شاهان بینشانچونک حکم اندر کف رندان بودلاجرم ذالنون در زندان بودیکسواره میرود شاه عظیمدر کف طفلان چنین در یتیمدر چه دریا نهان در قطرهایآفتابی مخفی اندر ذرهایآفتابی خویش را ذره نمودواندک اندک روی خود را بر گشودجملهٔ ذرات در وی محو شدعالم از وی مست گشت و صحو شدچون قلم در دست غداری بودبی گمان منصور بر داری بودچون سفیهانراست این کار و کیالازم آمد یقتلون الانبیاانبیا را گفته قومی راه گماز سفه انا تطیرنا بکمجهل ترسا بین امان انگیختهزان خداوندی که گشت آویختهچون بقول اوست مصلوب جهودپس مرورا امن کی تاند نمودچون دل آن شاه زیشان خون بودعصمت و انت فیهم چون بودزر خالص را و زرگر را خطرباشد از قلاب خاین بیشتریوسفان از رشک زشتان مخفیاندکز عدو خوبان در آتش میزیندیوسفان از مکر اخوان در چهندکز حسد یوسف به گرگان میدهنداز حسد بر یوسف مصری چه رفتاین حسد اندر کمین گرگیست زفتلاجرم زین گرگ یعقوب حلیمداشت بر یوسف همیشه خوف و بیمگرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشتاین حسد در فعل از گرگان گذشترحم کرد این گرگ وز عذر لبقآمده که انا ذهبنا نستبقصد هزاران گرگ را این مکر نیستعاقبت رسوا شود این گرگ بیستزانک حشر حاسدان روز گزندبی گمان بر صورت گرگان کنندحشر پر حرص خس مردارخوارصورت خوکی بود روز شمارزانیان را گند اندام نهانخمرخواران را بود گند دهانگند مخفی کان به دلها میرسیدگشت اندر حشر محسوس و پدیدبیشهای آمد وجود آدمیبر حذر شو زین وجود ار زان دمیدر وجود ما هزاران گرگ و خوکصالح و ناصالح و خوب و خشوکحکم آن خوراست کان غالبترستچونک زر بیش از مس آمد آن زرستسیرتی کان بر وجودت غالبستهم بر آن تصویر حشرت واجبستساعتی گرگی در آید در بشرساعتی یوسفرخی همچون قمرمیرود از سینهها در سینههااز ره پنهان صلاح و کینههابلک خود از آدمی در گاو و خرمیرود دانایی و علم و هنراسپ سکسک میشود رهوار و رامخرس بازی میکند بز هم سلامرفت اندر سگ ز آدمیان هوستا شبان شد یا شکاری یا حرسدر سگ اصحاب خویی زان وفودرفت تا جویای الله گشته بودهر زمان در سینه نوعی سر کندگاه دیو و گه ملک گه دام و ددزان عجب بیشه که هر شیر آگهستتا به دام سینهها پنهان رهستدزدیی کن از درون مرجان جانای کم از سگ از درون عارفانچونک دزدی باری آن در لطیفچونک حامل میشوی باری شریف