برنامه شماره ۱۵۰ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۸۰۱عشرتی هست در این گوشه غنیمت داریددولتی هست حریفان سر دولت خاریدچو شکر یک دل و آغشته این شیر شویدکه ظریفید و لطیفید و نکومقداریددانه چیدن چه مروت بود آخر مکنیدکه امیران دو صد خرمن و صد انباریدبا چنین لاله رخان روح چرا نفزاییددر چنین معصرهای غوره چرا افشاریددست در دامن همچون گل و ریحانش زنیدنه که پرورده و بسرشته آن گلزاریدرنگ دیدیت بسی جان و حیاتیش نبودمه خوبان مرا از چه چنین پنداریدچون ره خانه ندانید که زاده وصلیدچون سره و قلب ندانید کز این بازاریدفخر مصرید چو یوسف هله تعبیر کنیدچو لب نوش وفا جمله شکر میکاریدملکانید و ملک زاده ز آغاز و سرشتگر چه امروز گدایانه چنین میزاریدساقیان باده به کف گوش شما میپیچندگرد خمخانه برآیید اگر خماریدهمه صیاد هنر گشته پی بیعیبیهمه عیبید چو در مجلس جان هشیاریدشمس تبریز درآمد به عیان عذر نمانددیده روح طلب را به رخش بسپاریدمولوی، مثنوی، دفتر دوم، سطر ۱۳۸۶(قسمت چهارم)این چنین ذاالنون مصری را فتادکاندرو شور و جنونی نو بزادشور چندان شد که تا فوق فلکمیرسید از وی جگرها را نمکهین منه تو شور خود ای شورهخاکپهلوی شور خداوندان پاکخلق را تاب جنون او نبودآتش او ریشهاشان میربودچونک در ریش عوام آتش فتادبند کردندش به زندانی نهادنیست امکان واکشیدن این لگامگرچه زین ره تنگ میآیند عامدیده این شاهان ز عامه خوف جانکین گره کورند و شاهان بینشانچونک حکم اندر کف رندان بودلاجرم ذاالنون در زندان بودیکسواره میرود شاه عظیمدر کف طفلان چنین در یتیمدر چه دریا نهان در قطرهایآفتابی مخفی اندر ذرهایآفتابی خویش را ذره نمودواندک اندک روی خود را بر گشودجملهٔ ذرات در وی محو شدعالم از وی مست گشت و صحو شدچون قلم در دست غداری بودبی گمان منصور بر داری بودچون سفیهانراست این کار و کیالازم آمد یقتلون الانبیاانبیا را گفته قومی راه گماز سفه انا تطیرنا بکمجهل ترسا بین امان انگیختهزان خداوندی که گشت آویختهچون بقول اوست مصلوب جهودپس مرورا امن کی تاند نمودچون دل آن شاه زیشان خون بودعصمت و انت فیهم چون بودزر خالص را و زرگر را خطرباشد از قلاب خاین بیشتریوسفان از رشک زشتان مخفیاندکز عدو خوبان در آتش میزیندیوسفان از مکر اخوان در چهندکز حسد یوسف به گرگان میدهنداز حسد بر یوسف مصری چه رفتاین حسد اندر کمین گرگیست زفتلاجرم زین گرگ یعقوب حلیمداشت بر یوسف همیشه خوف و بیمگرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشتاین حسد در فعل از گرگان گذشترحم کرد این گرگ وز عذر لبقآمده که انا ذهبنا نستبقصد هزاران گرگ را این مکر نیستعاقبت رسوا شود این گرگ بیستزانک حشر حاسدان روز گزندبی گمان بر صورت گرگان کنندحشر پر حرص خس مردارخوارصورت خوکی بود روز شمارزانیان را گند اندام نهانخمرخواران را بود گند دهانگند مخفی کان به دلها میرسیدگشت اندر حشر محسوس و پدیدبیشهای آمد وجود آدمیبر حذر شو زین وجود ار زان دمیدر وجود ما هزاران گرگ و خوکصالح و ناصالح و خوب و خشوکحکم آن خوراست کان غالبترستچونک زر بیش از مس آمد آن زرستسیرتی کان بر وجودت غالبستهم بر آن تصویر حشرت واجبستساعتی گرگی در آید در بشرساعتی یوسفرخی همچون قمرمیرود از سینهها در سینههااز ره پنهان صلاح و کینهها