برنامه شماره ۱۷۱ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیتمامی اشعار برنامه ،PDFمولوی، دیوان شمس، شماره ۱۹۵۴عیشهاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقانوز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقاننوش و جوش عاشقان تا عرش و تا کرسی رسیدبرگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقاناز لب دریا چه گویم لب ندارد بحر جانبرفزودهست از مکان و لامکان ای عاشقانما مثال موجها اندر قیام و در سجودتا بدید آید نشان از بینشان ای عاشقانگر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شماهین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقانگر کسی غواص نبود بحر جان بخشنده استکو همیبخشد گهرها رایگان ای عاشقاناین چنین شد وان چنان شد خلق را در حقه کردبازرستیم از چنین و از چنان ای عاشقانما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیبمی جهاند تیرهای بیکمان ای عاشقانچون ز جست و جوی دل نومید گشتم آمدمخفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقانگفتم ای دل خوش گزیدی دل بخندید و بگفتگل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقانزیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل استچون بکوبم پا میان منکران ای عاشقانخرما آن دم که از مستی جانان جان مامی نداند آسمان از ریسمان ای عاشقانطرفه دریایی معلق آمد این دریای عشقنی به زیر و نی به بالا نی میان ای عاشقانتا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرقجان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان مولوی، مثنوی، دفتر ششم، سطر ۴۴۴۹جوحی هر سالی ز درویشی به فنرو بزن کردی کای دلخواه زنچون سلاحت هست رو صیدی بگیرتا بدوشانیم از صید تو شیرقوس ابرو تیر غمزه دام کیدبهر چه دادت خدا از بهر صیدرو پی مرغی شگرفی دام نهدانه بنما لیک در خوردش مدهکام بنما و کن او را تلخکامکی خورد دانه چو شد در حبس دامشد زن او نزد قاضی در گلهکه مرا افغان ز شوی دهدلهقصه کوته کن که قاضی شد شکاراز مقال و از جمال آن نگارگفت اندر محکمهست این غلغلهمن نتوانم فهم کردن این گلهگر به خلوت آیی ای سرو سهیاز ستمکاری شو شرحم دهیگفت قاضی ای صنم معمول چیستگفت خانهٔ این کنیزک بس تهیستخصم در ده رفت و حارس نیز نیستبهر خلوت سخت نیکو مسکنیستزن دو شمع و نقل مجلس راست کردگفت ما مستیم بی این آبخورداندر آن دم جوحی آمد در بزدجست قاضی مهربی تا در خزدغیر صندوقی ندید او خلوتیرفت در صندوق از خوف آن فتیاندر آمد جوحی و گفت ای حریفاتی وبالم در ربیع و در خریفمن چه دارم که فداات نیست آنکه ز من فریاد داری هر زمانمن چه دارم غیر آن صندوق کانهست مایهٔ تهمت و پایهٔ گمانخلق پندارند زر دارم درونداد واگیرند از من زین ظنونمن برم صندوق را فردا به کوپس بسوزم در میان چارسوتا ببیند مؤمن و گبر و جهودکه درین صندوق جز لعنت نبودگفت زن هی در گذر ای مرد ازینخورد سوگند او که نکنم جز چنینعاشقی کو در غم معشوق رفتگر چه بیرونست در صندوق رفتعمر در صندوق برد از اندهانجز که صندوقی نبیند از جهانآن سری که نیست فوق آسماناز هوس او را در آن صندوق داناین سخن پایان ندارد قاضیشگفت ای حمال و ای صندوقکشاز من آگه کن درون محکمهنایبم را زودتر با این همهتا خرد این را به زر زین بیخردهمچنین بسته به خانهٔ ما برداز هزاران یک کسی خوشمنظرستکه بداند کو به صندوق اندرستآنک هرگز روز نیکو خود ندیداو درین ادبار کی خواهد طپیدیا به طفلی در اسیری اوفتادیا خود از اول ز مادر بنده زادذوق آزادی ندیده جان اوهست صندوق صور میدان اودایما محبوس عقلش در صوراز قفس اندر قفس دارد گذرمنفذش نه از قفس سوی عُلادر قفسها میرود از جا به جافُرجه صندوق نَو نَو مُسْکِرستدر نیابد کو به صندوق اندرستگر نشد غره بدین صندوقهاهمچو قاضی جوید اطلاق و رهانایب آمد گفت صندوقت به چندگفت نهصد بیشتر زر میدهندمن نمیآیم فروتر از هزارگر خریداری گشا کیسه بیارگفت شرمی دار ای کوتهنمدقیمت صندوق خود پیدا بودگفت بیریت شری خود فاسدیستبیع ما زیر گلیم این راست نیستبر گشایم گر نمیارزد مخرتا نباشد بر تو حیفی ای پدرماجرا بسیار شد در من یزیدداد صد دینار و آن از وی خریدهر دمی صندوقیی ای بدپسندهاتفان و غیبیانت میخرندبعد سالی باز جوحی از محنرو به زن کرد و بگفت ای چست زنآن وظیفهٔ پار را تجدید کنپیش قاضی از گلهٔ من گو سخنزن بر قاضی در آمد با زنانمر زنی را کرد آن زن ترجمانتا بنشناسد ز گفتن قاضیشیاد ناید از بلای ماضیشهست فتنه غمرهٔ غماز زنلیک آن صدتو شود ز آواز زنگفت قاضی رو تو خصمت را بیارتا دهم کار ترا با او قرارجوحی آمد قاضیش نشناخت زودکو به وقت لقیه در صندوق بودزو شنیده بود آواز از بروندر شری و بیع و در نقص و فزونگفت نفقهٔ زن چرا ندهی تمامگفت از جان شرع را هستم غلاملیک اگر میرم ندارم من کفنمفلس این لعبم و شش پنج زنزین سخن قاضی مگر بشناختشیاد آورد آن دغل وان باختشگفت آن شش پنج با من باختیپار اندر شش درم انداختینوبت من رفت امسال آن قماربا دگر کس باز دست از من بدار