برنامه شماره ۱۷۶ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۴۰۴هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشتهله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشتمی روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخرکه به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشتچو از این هوش برستی به مساقات و به مستیدهدت صد هش دیگر کرم باده فروشتچو در اسرار درآیی کندت روح سقاییبه فلک غلغله افتد ز هیاهوی و خروشتبستان باده دیگر جز از آن احمر و اصفرکندت خواجه معنی برهاند ز نقوشتدهد آن کان ملاحت قدحی وقت صباحتبه از آن صد قدح می که بخوردی شب دوشتتو اگرهای نگویی و اگر هوی نگوییهمه اموات و جمادات بجوشند ز جوشتچو در آن حلقه بگنجی زبر معدن و گنجیهوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشتتو که از شر اعادی به دو صد چاه فتادیبرهانید به آخر کرم مظلمه پوشتهمه آهنگ لقا کن خمش و صید رها کنبه خموشیت میسر شود این صید وحوشتتو دهان را چو ببندی خمشی را بپسندیکشش و جذب ندیمان نگذارند خموشتمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، سطر ۲۰۲۰گفت معشوقی به عاشق ز امتحاندر صبوحی کای فلان ابن الفلانمر مرا تو دوستتر داری عجبیا که خود را راست گو یا ذا الکربگفت من در تو چنان فانی شدمکه پرم از تتو ز ساران تا قدمبر من از هستی من جز نام نیستدر وجودم جز تو ای خوشکام نیستزان سبب فانی شدم من این چنینهمچو سرکه در تو بحر انگبینهمچو سنگی کو شود کل لعل نابپر شود او از صفات آفتابوصف آن سنگی نماند اندروپر شود از وصف خور او پشت و روبعد از آن گر دوست دارد خویش رادوستی خور بود آن ای فتاور که خود را دوست دارد ای بجاندوستی خویش باشد بیگمانخواه خود را دوست دارد لعل نابخواه تا او دوست دارد آفتاباندرین دو دوستی خود فرق نیستهر دو جانب جز ضیای شرق نیستتا نشد او لعل خود را دشمنستزانک یک من نیست آنجا دو منستزانک ظلمانیست سنگ و روزکورهست ظلمانی حقیقت ضد نورخویشتن را دوست دارد کافرستزانک او مناع شمس اکبرستپس نشاید که بگوید سنگ انااو همه تاریکیست و در فناگفت فرعونی انا الحق گشت پستگفت منصوری اناالحق و برستآن انا را لعنة الله در عقبوین انا را رحمةالله ای محبزانک او سنگ سیه بد این عقیقآن عدوی نور بود و این عشیقاین انا هو بود در سر ای فضولز اتحاد نور نه از رای حلولجهد کن تا سنگیت کمتر شودتا به لعلی سنگ تو انور شودصبر کن اندر جهاد و در عنادم به دم میبین بقا اندر فناوصف سنگی هر زمان کم میشودوصف لعلی در تو محکم میشودوصف هستی میرود از پیکرتوصف مستی میفزاید در سرتسمع شو یکبارگی تو گوشوارتا ز حلقهٔ لعل یابی گوشوارهمچو چه کن خاک میکن گر کسیزین تن خاکی که در آبی رسیگر رسد جذبهٔ خدا آب معینچاه ناکنده بجوشد از زمینکار میکن تو بگوش آن مباشاندک اندک خاک چه را میتراشهر که رنجی دید گنجی شد پدیدهر که جدی کرد در جدی رسیدگفت پیغمبر رکوعست و سجودبر در حق کوفتن حلقهٔ وجودحلقهٔ آن در هر آنکو میزندبهر او دولت سری بیرون کند