برنامه شماره ۱۷۸ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۴۶دی بنواخت یار من بنده غم رسیده راداد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده راهوش فزود هوش را حلقه نمود گوش راجوش نمود نوش را نور فزود دیده راگفت که ای نزار من خسته و ترسگار منمن نفروشم از کرم بنده خودخریده رابین که چه داد میکند بین چه گشاد میکندیوسف یاد میکند عاشق کف بریده راداشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بدبر کتفم نهاد او خلعت نورسیده راعاجز و بیکسم مبین اشک چو اطلسم مبیندر تن من کشیده بین اطلس زرکشیده راهر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجبصد طربست در طرب جان ز خود رهیده راچاشنی جنون او خوشتر یا فسون اوچونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده راوعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خودپر کند از خمار خود دیده خون چکیده راکحل نظر در او نهد دست کرم بر او زندسینه بسوزد از حسد این فلک خمیده راجام می الست خود خویش دهد به سمت خودطبل زند به دست خود باز دل پریده رابهر خدای را خمش خوی سکوت را مکشچون که عصیده میرسد کوته کن قصیده رامفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلندر مگشا و کم نما گلشن نورسیده رامولوی، مثنوی، دفتر چهارم، سطر ۳۶۱۱که تو آن هوشی و باقی هوشپوشخویشتن را گم مکن یاوه مکوشدانک هر شهوت چو خمرست و چو بنگپردهٔ هوشست وعاقل زوست دنگخمر تنها نیست سرمستی هوشهر چه شهوانیست بندد چشم و گوشآن بلیس از خمر خوردن دور بودمست بود او از تکبر وز جحودمست آن باشد که آن بیند که نیستزر نماید آنچ مس و آهنیستمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، سطر ۳۱۸۸ترک کن این جبر جمع منبلانتا خبر یابی از آن جبر چو جانترک معشوقی کن و کن عاشقیای گمان برده که خوب و فایقی