برنامه شماره ۱۸۶ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۱۲۷۰مستی امروز من نیست چو مستی دوشمینکنی باورم کاسه بگیر و بنوشغرق شدم در شراب عقل مرا برد آبگفت خرد الوداع بازنیایم به هوشعقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برونچونک ز سر رفت دیگ چونک ز حد رفت جوشاین دل مجنون مست بند بدرید و جستبا سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموشصبحدم از نردبان گفت مرا پاسبانکز سوی هفتم فلک دوش شنیدم خروشگفت زحل زهره را زخمه آهسته زنوی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوشخون شده بین از نهیب شیر به پستان ثورشیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو موشگرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگجلوه کن ای ماه رو چند کنی روی پوشچشم گشا شش جهت شعشعه نور بینگوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوشبشنو از جان سلام تا برهی از کلامبنگر در نقش گر تا برهی از نقوشگفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشوصافم و آزاد نو بنده دردی فروشترس و امید تو را هست حواله به عقلدانه و دام تو را هست شکاری وحوشدردی دردش مرا چون به حمایت گرفتبا من از اینها مگو کار توست آن بکوش مولوی، مثنوی، دفتر اول، سطر ۳۰۱۳شیر و گرگ و روبهی بهر شکاررفته بودند از طلب در کوهسارتا به پشت همدگر بر صیدهاسخت بر بندند بار قیدهاهر سه با هم اندر آن صحرای ژرفصیدها گیرند بسیار و شگرفگرچه زیشان شیر نر را ننگ بودلیک کرد اکرام و همراهی نموداین چنین شه را ز لشکر زحمتستلیک همره شد جماعت رحمتستاین چنین مه را ز اختر ننگهاستاو میان اختران بهر سخاستامر شاورهم پیمبر را رسیدگرچه رایی نیست رایش را ندیددر ترازو جو رفیق زر شدستنه از آن که جو چو زر جوهر شدستروح قالب را کنون همره شدستمدتی سگ حارس درگه شدستچونک رفتند این جماعت سوی کوهدر رکاب شیر با فر و شکوهگاو کوهی و بز و خرگوش زفتیافتند و کار ایشان پیش رفتهر که باشد در پی شیر حرابکم نیاید روز و شب او را کبابچون ز که در پیشه آوردندشانکشته و مجروح و اندر خون کشانگرگ و روبه را طمع بود اندر آنکه رود قسمت به عدل خسروانعکس طمع هر دوشان بر شیر زدشیر دانست آن طمعها را سندهر که باشد شیر اسرار و امیراو بداند هر چه اندیشد ضمیرهین نگه دار ای دل اندیشهخودل ز اندیشهٔ بدی در پیش اوداند و خر را همیراند خموشدر رخت خندد برای رویپوششیر چون دانست آن وسواسشانوا نگفت و داشت آن دم پاسشانلیک با خود گفت بنمایم سزامر شما را ای خسیسان گدامر شما را بس نیامد رای منظنتان اینست در اعطای منای عقول و رایتان از رای مناز عطاهای جهانآرای مننقش با نقاش چه سگالد دگرچون سگالش اوش بخشید و خبراین چنین ظن خسیسانه بمنمر شما را بود ننگان زمنظانین بالله ظن السؤ راگر نبرم سر بود عین خطاوا رهانم چرخ را از ننگتانتا بماند در جهان این داستانشیر با این فکر میزد خنده فاشبر تبسمهای شیر ایمن مباشمال دنیا شد تبسمهای حقکرد ما را مست و مغرور و خلقفقر و رنجوری بهستت ای سندکان تبسم دام خود را بر کند