برنامه شماره ۱۸۷ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۲۹۶۰رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانیجویای هر چه هستی میدانک عین آنیخورشید رو نماید وز ذره رقص خواهدآن به که رقص آری دامن همیکشانیروزی کنار گیری ای ذره آفتابیسر بر برش نهاده این نکته را بدانیپیش آردت شرابی کای ذره درکش این راخوردی و محو گشتی در آفتاب جانیشد ذره آفتابی از خوردن شرابیدر دولت تجلی از طعن لن ترانیما میوههای خامیم در تاب آفتابترقصی کنیم رقصی زیرا تو میپزانیاحسنت ای پزیدن شاباش ای مزیدناز آفتاب جانی کو را نبود ثانیمخدوم شمس دینم شاهنشهی ز تبریزتسلیم توست جانها ای جان و دل تو دانیمولوی، مثنوی، دفتر اول، سطر ۳۰۱۳شیر و گرگ و روبهی بهر شکاررفته بودند از طلب در کوهسارتا به پشت همدگر بر صیدهاسخت بر بندند بار قیدهاهر سه با هم اندر آن صحرای ژرفصیدها گیرند بسیار و شگرفگرچه زیشان شیر نر را ننگ بودلیک کرد اکرام و همراهی نموداین چنین شه را ز لشکر زحمتستلیک همره شد جماعت رحمتستاین چنین مه را ز اختر ننگهاستاو میان اختران بهر سخاستامر شاورهم پیمبر را رسیدگرچه رایی نیست رایش را ندیددر ترازو جو رفیق زر شدستنه از آن که جو چو زر جوهر شدستروح قالب را کنون همره شدستمدتی سگ حارس درگه شدستچونک رفتند این جماعت سوی کوهدر رکاب شیر با فر و شکوهگاو کوهی و بز و خرگوش زفتیافتند و کار ایشان پیش رفتهر که باشد در پی شیر حرابکم نیاید روز و شب او را کبابچون ز که در پیشه آوردندشانکشته و مجروح و اندر خون کشانگرگ و روبه را طمع بود اندر آنکه رود قسمت به عدل خسروانعکس طمع هر دوشان بر شیر زدشیر دانست آن طمعها را سندهر که باشد شیر اسرار و امیراو بداند هر چه اندیشد ضمیرهین نگه دار ای دل اندیشهخودل ز اندیشهٔ بدی در پیش اوداند و خر را همیراند خموشدر رخت خندد برای رویپوششیر چون دانست آن وسواسشانوا نگفت و داشت آن دم پاسشانلیک با خود گفت بنمایم سزامر شما را ای خسیسان گدامر شما را بس نیامد رای منظنتان اینست در اعطای منای عقول و رایتان از رای مناز عطاهای جهانآرای مننقش با نقاش چه سگالد دگرچون سگالش اوش بخشید و خبراین چنین ظن خسیسانه بمنمر شما را بود ننگان زمنظانین بالله ظن السؤ راگر نبرم سر بود عین خطاوا رهانم چرخ را از ننگتانتا بماند در جهان این داستانشیر با این فکر میزد خنده فاشبر تبسمهای شیر ایمن مباشمال دنیا شد تبسمهای حقکرد ما را مست و مغرور و خلقفقر و رنجوری بهستت ای سندکان تبسم دام خود را بر کند