برنامه شماره ۱۹۲ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۲۸۴۷دل بیقرار را گو که چو مستقر نداریسوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداریبه دم خوش سحرگه همه خلق زنده گرددتو چگونه دلستانی که دم سحر نداریتو چگونه گلستانی که گلی ز تو نرویدتو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداریتو دلا چنان شدستی ز خرابی و ز مستیسخن پدر نگویی هوس پسر نداریبه مثال آفتابی نروی مگر که تنهابه مثال ماه شب رو حشم و حشر نداریتو در این سرا چو مرغی چو هوات آرزو شدبپری ز راه روزن هله گیر در نداریو اگر گرفته جانی که نه روزن است و نی درچو عرق ز تن برون رو که جز این گذر نداریتو چو جعد موی داری چه غم ار کله بیفتدتو چو کوه پای داری چه غم ار کمر نداریچو فرشتگان گردون به تو تشنهاند و عاشقرسدت ز نازنینی که سر بشر ندارینظرت ز چیست روشن اگر آن نظر ندیدیرخ تو ز چیست تابان اگر آن گهر نداریتو بگو مر آن ترش را ترشی ببر از این جاور از آن شراب خوردی ز چه رو بطر نداریوگر از درونه مستی و به قاصدی ترش روبدر اندر آب و آتش که دگر خطر نداریبدهد خدا به دریا خبری که رام او شوبنهد خبر در آتش که در او اثر نداریمولوی، مثنوی، دفتر اول، سطر ۳۰۷۷گفت یارش کاندر آ ای جمله مننی مخالف چون گل و خار چمنرشته یکتا شد غلط کم شو کنونگر دوتا بینی حروف کاف و نونکاف و نون همچون کمند آمد جذوبتا کشاند مر عدم را در خطوبپس دوتا باید کمند اندر صورگرچه یکتا باشد آن دو در اثرگر دو پا گر چار پا ره را بردهمچو مقراض دو تا یکتا بردآن دو همبازان گازر را ببینهست در ظاهر خلافی زان و زینآن یکی کرباس را در آب زدوان دگر همباز خشکش میکندباز او آن خشک را تر میکندگوییا ز استیزه ضد بر میتندلیک این دو ضد استیزهنمایکدل و یککار باشد در رضاهر نبی و هر ولی را ملکیستلیک تا حق میبرد جمله یکیستچونک جمع مستمع را خواب بردسنگهای آسیا را آب بردرفتن این آب فوق آسیاسترفتنش در آسیا بهر شماستچون شما را حاجت طاحون نماندآب را در جوی اصلی باز راندناطقه سوی دهان تعلیم راستورنه خود آن نطق را جویی جداستمیرود بی بانگ و بی تکرارهاتحتها الانهار تا گلزارهاای خدا جان را تو بنما آن مقامکاندرو بیحرف میروید کلامتا که سازد جان پاک از سر قدمسوی عرصهٔ دور و پنهای عدمعرصهای بس با گشاد و با فضاوین خیال و هست یابد زو نواتنگتر آمد خیالات از عدمزان سبب باشد خیال اسباب غمباز هستی تنگتر بود از خیالزان شود در وی قمر همچون هلالباز هستی جهان حس و رنگتنگتر آمد که زندانیست تنگعلت تنگیست ترکیب و عددجانب ترکیب حسها میکشدزان سوی حس عالم توحید دانگر یکی خواهی بدان جانب برانامر کن یک فعل بود و نون و کافدر سخن افتاد و معنی بود صافاین سخن پایان ندارد باز گردتا چه شد احوال گرگ اندر نبرد