برنامه شماره ۱۹۳ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۲۴۵۸سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گریزخم مزن بر جگر خسته خسته جگریبر دل من زن همه را ز آنک دریغ است و غبینزخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگریبازرهان جمله اسیران جفا را جز منتا به جفا هم نکنی در جز بنده نظریهم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشمنی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفریچونک خیالت نبود آمده در چشم کسیچشم بز کشته بود تیره و خیره نگریپیش ز زندان جهان با تو بدم من همگیکاش بر این دامگهم هیچ نبودی گذریچند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروماین سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثریلطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرمبدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطریچون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شویبازبیایی به وطن باخبری پرهنریگفتم ای جان خبر بیتو خبر را چه کنمبهر خبر خود که رود از تو مگر بیخبریچون ز کفت باده کشم بیخبر و مست و خوشمبیخطر و خوف کسی بیشر و شور بشریگفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنانبرد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سریقصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلیگر ننماید کرمش این شب ما را سحریمولوی، مثنوی، دفتر اول، سطر ۳۴۶۷چینیان گفتند ما نقاشتررومیان گفتند ما را کر و فرگفت سلطان امتحان خواهم درینکز شماها کیست در دعوی گزیناهل چین و روم چون حاضر شدندرومیان در علم واقفتر بدندچینیان گفتند یک خانه به ماخاص بسپارید و یک آن شمابود دو خانه مقابل در بدرزان یکی چینی ستد رومی دگرچینیان صد رنگ از شه خواستندپس خزینه باز کرد آن ارجمندهر صباحی از خزینه رنگهاچینیان را راتبه بود از عطارومیان گفتند نه نقش و نه رنگدر خور آید کار را جز دفع زنگدر فرو بستند و صیقل میزدندهمچو گردون ساده و صافی شدنداز دو صد رنگی به بیرنگی رهیسترنگ چون ابرست و بیرنگی مهیستهرچه اندر ابر ضو بینی و تابآن ز اختر دان و ماه و آفتابچینیان چون از عمل فارغ شدنداز پی شادی دهلها میزدندشه در آمد دید آنجا نقشهامیربود آن عقل را و فهم رابعد از آن آمد به سوی رومیانپرده را بالا کشیدند از میانعکس آن تصویر و آن کردارهازد برین صافی شده دیوارهاهر چه آنجا دید اینجا به نموددیده را از دیدهخانه میربودرومیان آن صوفیانند ای پدربی ز تکرار و کتاب و بی هنرلیک صیقل کردهاند آن سینههاپاک از آز و حرص و بخل و کینههاآن صفای آینه وصف دلستصورت بی منتها را قابلستصورت بیصورت بی حد غیبز آینهٔ دل تافت بر موسی ز جیبگرچه آن صورت نگنجد در فلکنه بعرش و فرش و دریا و سمکزانک محدودست و معدودست آنآینهٔ دل را نباشد حد بدانعقل اینجا ساکت آمد یا مضلزانک دل یا اوست یا خود اوست دلعکس هر نقشی نتابد تا ابدجز ز دل هم با عدد هم بی عددتا ابد هر نقش نو کاید برومینماید بی حجابی اندرواهل صیقل رستهاند از بوی و رنگهر دمی بینند خوبی بی درنگنقش و قشر علم را بگذاشتندرایت عین الیقین افراشتندرفت فکر و روشنایی یافتندنحر و بحر آشنایی یافتندمرگ کین جمله ازو در وحشتندمیکنند این قوم بر وی ریشخندکس نیابد بر دل ایشان ظفربر صدف آید ضرر نه بر گهرگرچه نحو و فقه را بگذاشتندلیک محو فقر را بر داشتندتا نقوش هشت جنت تافتستلوح دلشان را پذیرا یافتستبرترند از عرش و کرسی و خلاساکنان مقعد صدق خدا