برنامه شماره ۲۰۲ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۲۲۷۵امروز مستان را نگر در مست ما آویختهافکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویختهگفتم که ای مستان جان میخورده از دستان جانای صد هزاران جان و دل اندر شما آویختهگفتند شکر الله را کو جلوه کرد این ماه راافتاده بودیم از بقا در قعر لا آویختهبگریختیم از جور او یک مدتی وز دور اوچون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویختهجام وفا برداشته کار و دکان بگذاشتهو افسردگان بیمزه در کارها آویختهبنشسته عقل سرمه کش با هر کی با چشمی است خوشبنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویختهزین خنبهای تلخ و خوش گر چاشنی داری بچشترک هوا خوشتر بود یا در هوا آویختهعمری دل من در غمش آواره شد میجستمشدیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویختهبر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تابنمایم آزادانت را و هم تو را آویختهبر دار ملک جاودان بین کشتگان زنده جانمانند منصور جوان در ارتضا آویختهعشقا تویی سلطان من از بهر من داری بزنروشن ندارد خانه را قندیل ناآویختهمن خاک پای آن کسم کو دست در مردان زندجانم غلام آن مسی در کیمیا آویختهبرجه طرب را ساز کن عیش و سماع آغاز کنخوش نیست آن دف سرنگون نی بینوا آویختهدف دل گشاید بسته را نی جان فزاید خسته رااین دلگشا چون بسته شد و آن جان فزا آویختهامروز دستی برگشا ایثار کن جان در سخابا کفر حاتم رست چون بد در سخا آویختههست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جانکو در سخا آویخته کو در صفا آویختهباشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شدهصوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویختهاین دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سریو آن صرفه جو چون مشتری اندر بها آویختهآن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شدهوین بحری نوآشنا در آشنا آویختهگویی که این کار و کیا یا صدق باشد یا ریاآن جا که عشاقند و ما صدق و ریا آویختهشب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روانای پیش روی چون مهت ماه سما آویختهمن شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نووی در غم تو ماه نو چون من دوتا آویختهکوه است جان در معرفت تن برگ کاهی در صفتبر برگ کی دیده است کس یک کوه را آویختهاز ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگرانور نی بمانی مبتلا در مبتلا آویختهجان عزیزان گشته خون تا عاقبت چون است چوناز بدگمانی سرنگون در انتها آویختهچون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جانواگشت فکر از انتها در ابتدا آویختهاصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صداخاموش رو در اصل کن ای در صدا آویختهگفت زبان کبر آورد کبرت نیازت را خوردشو تو ز کبر خود جدا در کبریا آویختهای شمس تبریزی برآ از سوی شرق کبریاجانها ز تو چون ذرهها اندر ضیا آویخته