برنامه شماره ۲۱۰ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیتمامی اشعار این برنامه، PDFمولوی، دیوان شمس، شماره ۱۰۹۷عقل بند ره روانست ای پسربند بشکن ره عیانست ای پسرعقل بند و دل فریب و جان حجابراه از این هر سه نهانست ای پسرچون ز عقل و جان و دل برخاستیاین یقین هم در گمانست ای پسرمرد کو از خود نرفت او مرد نیستعشق بیدرد آفسانست ای پسرسینه خود را هدف کن پیش دوستهین که تیرش در کمانست ای پسرسینهای کز زخم تیرش خسته شددر جبینش صد نشانست ای پسرعشق کار نازکان نرم نیستعشق کار پهلوانست ای پسرهر کی او مر عاشقان را بنده شدخسرو و صاحب قرانست ای پسرعشق را از کس مپرس از عشق پرسعشق ابر درفشانست ای پسرترجمانی منش محتاج نیستعشق خود را ترجمانست ای پسرگر روی بر آسمان هفتمینعشق نیکونردبانست ای پسرهر کجا که کاروانی میرودعشق قبله کاروانست ای پسراین جهان از عشق تا نفریبدتکاین جهان از تو جهانست ای پسرهین دهان بربند و خامش چون صدفکاین زبانت خصم جانست ای پسرشمس تبریز آمد و جان شادمانچونک با شمسش قرانست ای پسرمولوی، مثنوی، دفتر ششم، سطر ۴۵۰۵از هزاران یک کسی خوشمنظرستکه بداند کو به صندوق اندرستاو جهان را دیده باشد پیش از آنتا بدان ضد این ضدش گردد عیانزین سبب که علم ضالهٔمؤمنستعارف ضالهٔ خودست و موقنستآنک هرگز روز نیکو خود ندیداو درین ادبار کی خواهد طپیدیا به طفلی در اسیری اوفتادیا خود از اول ز مادر بنده زادذوق آزادی ندیده جان اوهست صندوق صور میدان اودایما محبوس عقلش در صوراز قفس اندر قفس دارد گذرمنفذش نه از قفس سوی عُلادر قفسها میرود از جا به جادر نُبی انْ اسْتَطَعْتُمْ فَانْفُذُوااین سخن با جن و انس آمد ز هوگفت منفذ نیست از گردونتانجز به سلطان و به وحی آسمانگر ز صندوقی به صندوقی روداو سمایی نیست صندوقی بودفُرجه صندوق نَو نَو مُسْکِرستدر نیابد کو به صندوق اندرستگر نشد غره بدین صندوقهاهمچو قاضی جوید اطلاق و رهاآنک داند این نشانش آن شناسکو نباشد بیفغان و بیهراسهمچو قاضی باشد او در ارتعادکی برآید یک دمی از جانش شاد