برنامه شماره ۲۱۱ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، ترجیعات، شماره ۵ای غم آخر علف دود تو کم نیست بروعاشقانیم که ما را سر غم نیست بروغم و اندیشه برو روزی خود بیرون جوروزی ما بجز از لطف و کرم نیست بروشادی هردو جهان در دل عشاق ازلدرمیا کین سر حد جای تو هم نیست بروخفتهایم از خود و بیخود شده دیوانه ازودان که بر خفته و دیوانه قلم نیست بروای غم ار دم دهی از مصلحت آخر کاردل پر آتش ما قابل دم نیست بروعلف غم به یقین عالم هستی باشدجای آسایش ما جز که عدم نیست بروشمس تبریز اگر بیکس و مفرد باشدآفتابست ورا خیل و حشم نیست بروشمس تبریز تو جانی و همه خلق تناندپیش جان و تن تو صورت تنها چه تنندمولوی، مثنوی، دفتر سوم، سطر ۲۲۰۲آنچنانک ناگهان شیری رسیدمرد را بربود و در بیشه کشیداو چه اندیشد در آن بردن ببینتو همان اندیش ای استاد دینمیکشد شیر قضا در بیشههاجان ما مشغول کار و پیشههاآنچنانک از فقر میترسند خلقزیر آب شور رفته تا به حلقگر بترسندی از آن فقرآفرینگنجهاشان کشف گشتی در زمینجملهشان از خوف غم در عین غمدر پی هستی فتاده در عدم مولوی، مثنوی، دفتر سوم، سطر ۲۲۲۷پا رهاند روبهان را در شکارو آن زدم دانند روباهان غرارعشقها با دم خود بازند کینمیرهاند جان ما را در کمینروبها پا را نگه دار از کلوخپا چو نبود دم چه سود ای چشمشوخما چو روباهان و پای ما کراممیرهاندمان ز صدگون انتقامحیلهٔ باریک ما چون دم ماستعشقها بازیم با دم چپ و راستدم بجنبانیم ز استدلال و مکرتا که حیران ماند از ما زید و بکرطالب حیرانی خلقان شدیمدست طمع اندر الوهیت زدیمتا بافسون مالک دلها شویماین نمیبینیم ما کاندر گویمدر گوی و در چهی ای قلتباندست وا دار از سبال دیگرانچون به بستانی رسی زیبا و خوشبعد از آن دامان خلقان گیر و کشای مقیم حبس چار و پنج و ششنغز جایی دیگران را هم بکشای چو خربنده حریف کون خربوسه گاهی یافتی ما را ببرچون ندادت بندگی دوست دستمیل شاهی از کجاات خاستستدر هوای آنک گویندت زهیبستهای در گردن جانت زهیروبها این دم حیلت را بهلوقف کن دل بر خداوندان دلدر پناه شیر کم ناید کبابروبها تو سوی جیفه کم شتابتو دلا منظور حق آنگه شویکه چو جزوی سوی کل خود رویحق همیگوید نظرمان در دلستنیست بر صورت که آن آب و گلستتو همیگویی مرا دل نیز هستدل فراز عرش باشد نه به پستدر گل تیره یقین هم آب هستلیک زان آبت نشاید آبدستزانک گر آبست مغلوب گلستپس دل خود را مگو کین هم دلستآن دلی کز آسمانها برترستآن دل ابدال یا پیغامبرستپاک گشته آن ز گل صافی شدهدر فزونی آمده وافی شدهترک گل کرده سوی بحر آمدهرسته از زندان گل بحری شدهآب ما محبوس گل ماندست هینبحر رحمت جذب کن ما را ز طینبحر گوید من ترا در خود کشملیک میلافی که من آب خوشملاف تو محروم میدارد تراترک آن پنداشت کن در من درآآب گل خواهد که در دریا رودگل گرفته پای آب و میکشدگر رهاند پای خود از دست گلگل بماند خشک و او شد مستقل