برنامه شماره ۲۱۳ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۷بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفاباشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآغرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرتای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایماماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگرانعالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقاعشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کندصد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کلخورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتیامروز ما مهمان تو مست رخ خندان توچون نام رویت میبرم دل میرود والله ز جاکو بام غیر بام تو کو نام غیر نام توکو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین اداگر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمیای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقاای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشمزیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلرباافغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بینخون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفاآن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگوسنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلارنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بیخبرای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمیجانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جاناز آشنایان منقطع با بحر گشته آشناسیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده رهالحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لاای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شدهبر بندگان خود را زده باری کرم باری عطاگل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه راوان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیامقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نیزیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوانیها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمررقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشابد بیتو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه ایندف گفت میزن بر رخم تا روی من یابد بهااین جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کنتا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضاحیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنینوالله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدایا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برویا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرامولوی، مثنوی، دفتر دوم، سطر ۲۰۹۵گفت جالینوس با اصحاب خودمر مرا تا آن فلان دارو دهدپس بدو گفت آن یکی ای ذو فنوناین دوا خواهند از بهر جنوندور از عقل تو این دیگر مگوگفت در من کرد یک دیوانه روساعتی در روی من خوش بنگریدچشمکم زد آستین من دریدگرنه جنسیت بدی در من ازوکی رخ آوردی به من آن زشتروگر ندیدی جنس خود کی آمدیکی بغیر جنس خود را بر زدیچون دو کس بر هم زند بیهیچ شکدر میانشان هست قدر مشترککی پرد مرغی مگر با جنس خودصحبت ناجنس گورست و لحد