برنامه شماره ۲۱۶ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۵۱۳کیست در این شهر که او مست نیستکیست در این دور کز این دست نیستکیست که از دمدمه روح قدسحامله چون مریم آبست نیستکیست که هر ساعت پنجاه باربسته آن طره چون شست نیستچیست در آن مجلس بالای چرخاز می و شاهد که در این پست نیستمینهلد می که خرد دم زندتا بنگویند که پیوست نیستجان بر او بسته شد و لنگ ماندزانک از این جاش برون جست نیستبوالعجب بوالعجبان را نگرهیچ تو دیدی که کسی هست نیستبرپرد آن دل که پرش شه شکستبر سر این چرخ کش اشکست نیستنیست شو و واره از این گفت و گویکیست کز این ناطقه وارست نیستمولوی، مثنوی، دفتر دوم، سطر ۱۷۲۰دید موسی یک شبانی را براهکو همیگفت ای گزیننده الهتو کجایی تا شوم من چاکرتچارقت دوزم کنم شانه سرتجامهات شویم شپشهاات کشمشیر پیشت آورم ای محتشمدستکت بوسم بمالم پایکتوقت خواب آید بروبم جایکتای فدای تو همه بزهای منای بیادت هیهی و هیهای مناین نمط بیهوده میگفت آن شبانگفت موسی با کی است این ای فلانگفت با آنکس که ما را آفریداین زمین و چرخ ازو آمد پدیدگفت موسی های بس مدبر شدیخود مسلمان ناشده کافر شدیاین چه ژاژست این چه کفرست و فشارپنبهای اندر دهان خود فشارگند کفر تو جهان را گنده کردکفر تو دیبای دین را ژنده کردچارق و پاتابه لایق مر تراستآفتابی را چنینها کی رواستگر نبندی زین سخن تو حلق راآتشی آید بسوزد خلق راآتشی گر نامدست این دود چیستجان سیه گشته روان مردود چیستگر همیدانی که یزدان داورستژاژ و گستاخی ترا چون باورستدوستی بیخرد خود دشمنیستحق تعالی زین چنین خدمت غنیستبا کی میگویی تو این با عم و خالجسم و حاجت در صفات ذوالجلالشیر او نوشد که در نشو و نماستچارق او پوشد که او محتاج پاستور برای بندهشست این گفت توآنک حق گفت او منست و من خود اوآنک گفت انی مرضت لم تعدمن شدم رنجور او تنها نشدآنک بی یسمع و بی یبصر شدهستدر حق آن بنده این هم بیهدهستبی ادب گفتن سخن با خاص حقدل بمیراند سیه دارد ورقگر تو مردی را بخوانی فاطمهگرچه یک جنساند مرد و زن همهقصد خون تو کند تا ممکنستگرچه خوشخو و حلیم و ساکنستفاطمه مدحست در حق زنانمرد را گویی بود زخم سناندست و پا در حق ما استایش استدر حق پاکی حق آلایش استلم یلد لم یولد او را لایق استوالد و مولود را او خالق استهرچه جسم آمد ولادت وصف اوستهرچه مولودست او زین سوی جوستزانک از کون و فساد است و مهینحادثست و محدثی خواهد یقینگفت ای موسی دهانم دوختیوز پشیمانی تو جانم سوختیجامه را بدرید و آهی کرد تفتسر نهاد اندر بیابانی و رفت