برنامه شماره ۲۱۹ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۵۶۳دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر داردبه زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارددر این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکارانبه دکان کسی بنشین که در دکان شکر داردترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کسیکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر داردتو را بر در نشاند او به طراری که میآیدتو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در داردبه هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشینکه هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر داردنه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر داردنه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر داردبنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستانمیان صخره و خارا اثر دارد اثر داردبنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزناگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر داردچراغست این دل بیدار به زیر دامنش میداراز این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر داردچو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتیحریف همدمی گشتی که آبی بر جگر داردچو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانیکه میوه نو دهد دایم درون دل سفر داردمولوی، مثنوی، دفتر دوم، سطر ۱۷۵۰بعد از آن در سر موسی حق نهفترازهایی گفت کان ناید به گفتبر دل موسی سخنها ریختنددیدن و گفتن بهم آمیختندچند بیخود گشت و چند آمد بخودچند پرید از ازل سوی ابدبعد ازین گر شرح گویم ابلهیستزانک شرح این ورای آگهیستور بگویم عقلها را بر کندور نویسم بس قلمها بشکندچونک موسی این عتاب از حق شنیددر بیابان در پی چوپان دویدبر نشان پای آن سرگشته راندگرد از پرهٔ بیابان بر فشاندگام پای مردم شوریده خودهم ز گام دیگران پیدا بودیک قدم چون رخ ز بالا تا نشیبیک قدم چون پیل رفته بر وریبگاه چون موجی بر افرازان علمگاه چون ماهی روانه بر شکمگاه بر خاکی نبشته حال خودهمچو رمالی که رملی بر زندعاقبت دریافت او را و بدیدگفت مژده ده که دستوری رسیدهیچ آدابی و ترتیبی مجوهرچه میخواهد دل تنگت بگوکفر تو دینست و دینت نور جانآمنی وز تو جهانی در امانای معاف یفعل الله ما یشابیمحابا رو زبان را بر گشاگفت ای موسی از آن بگذشتهاممن کنون در خون دل آغشتهاممن ز سدرهٔ منتهی بگذشتهامصد هزاران ساله زان سو رفتهامتازیانه بر زدی اسپم بگشتگنبدی کرد و ز گردون بر گذشتمحرم ناسوت ما لاهوت بادآفرین بر دست و بر بازوت بادحال من اکنون برون از گفتنستاینچ میگویم نه احوال منستنقش میبینی که در آیینهایستنقش تست آن نقش آن آیینه نیستدم که مرد نایی اندر نای کرددرخور نایست نه درخورد مردهان و هان گر حمد گویی گر سپاسهمچو نافرجام آن چوپان شناسحمد تو نسبت بدان گر بهترستلیک آن نسبت بحق هم ابترستچند گویی چون غطا برداشتندکین نبودست آنک میپنداشتنداین قبول ذکر تو از رحمتستچون نماز مستحاضه رخصتستبا نماز او بیالودست خونذکر تو آلودهٔ تشبیه و چونخون پلیدست و به آبی میرودلیک باطن را نجاستها بودکان بغیر آب لطف کردگارکم نگردد از درون مرد کاردر سجودت کاش رو گردانییمعنی سبحان ربی دانییکای سجودم چون وجودم ناسزامر بدی را تو نکویی ده جزااین زمین از حلم حق دارد اثرتا نجاست برد و گلها داد برتا بپوشد او پلیدیهای مادر عوض بر روید از وی غنچههاپس چو کافر دید کو در داد و جودکمتر و بیمایهتر از خاک بوداز وجود او گل و میوه نرستجز فساد جمله پاکیها نجستگفت واپس رفتهام من در ذهابحسر تا یا لیتنی کنت ترابکاش از خاکی سفر نگزیدمیهمچو خاکی دانهای میچیدمیچون سفر کردم مرا راه آزمودزین سفر کردن رهآوردم چه بودزان همه میلش سوی خاکست کودر سفر سودی نبیند پیش روروی واپس کردنش آن حرص و آزروی در ره کردنش صدق و نیازهر گیا را کش بود میل علادر مزیدست و حیات و در نماچونک گردانید سر سوی زمیندر کمی و خشکی و نقص و غبینمیل روحت چون سوی بالا بوددر تزاید مرجعت آنجا بودور نگوساری سرت سوی زمینآفلی حق لا یحب الافلین