برنامه شماره ۲۲۸ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۹۱بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود راچشمی چنین بگردان کوری چشم بد راخود را بزن تو بر من اینست زنده کردنبر مرده زن چو عیسی افسون معتمد راای رویت از قمر به آن رو به روی من نهتا بنده دیده باشد صد دولت ابد رادر واقعه بدیدم کز قند تو چشیدمبا آن نشان که گفتی این بوسه نام زد راجان فرشته بودی یا رب چه گشته بودیکز چهره مینمودی لم یتخذ ولد راچون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدمبی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد راجام چو نار درده بیرحم وار دردهتا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد رااین بار جام پر کن لیکن تمام پر کنتا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد رادرده میی ز بالا در لا اله الاتا روح اله بیند ویران کند جسد رااز قالب نمدوش رفت آینه خرد خوشچندانک خواهی اکنون میزن تو این نمد رامولوی، مثنوی، دفتر سوم، سطر ۱۴۰۶آن یکی را یار پیش خود نشاندنامه بیرون کرد و پیش یار خواندبیتها در نامه و مدح و ثنازاری و مسکینی و بس لابههاگفت معشوق این اگر بهر منستگاه وصل این عمر ضایع کردنستمن به پیشت حاضر و تو نامه خواننیست این باری نشان عاشقانگفت اینجا حاضری اما ولیکمن نمییایم نصیب خویش نیکآنچ میدیدم ز تو پارینه سالنیست این دم گرچه میبینم وصالمن ازین چشمه زلالی خوردهامدیده و دل ز آب تازه کردهامچشمه میبینم ولیکن آب نیراه آبم را مگر زد رهزنیگفت پس من نیستم معشوق تومن به بلغار و مرادت در قتوعاشقی تو بر من و بر حالتیحالت اندر دست نبود یا فتیپس نیم کلی مطلوب تو منجزو مقصودم ترا اندرز منخانهٔ معشوقهام معشوق نیعشق بر نقدست بر صندوق نیهست معشوق آنک او یکتو بودمبتدا و منتهاات او بودچون بیابیاش نمانی منتظرهم هویدا او بود هم نیز سرمیر احوالست نه موقوف حالبندهٔ آن ماه باشد ماه و سالچون بگوید حال را فرمان کندچون بخواهد جسمها را جان کندمنتها نبود که موقوفست اومنتظر بنشسته باشد حالجوکیمیای حال باشد دست اودست جنباند شود مس مست اوگر بخواهد مرگ هم شیرین شودخار و نشتر نرگس و نسرین شودآنک او موقوف حالست آدمیستکو بحال افزون و گاهی در کمیستصوفی ابن الوقت باشد در مناللیک صافی فارغست از وقت و حالحالها موقوف عزم و رای اوزنده از نفخ مسیحآسای اوعاشق حالی نه عاشق بر منیبر امید حال بر من میتنیآنک یک دم کم دمی کامل بودنیست معبود خلیل آفل بودوانک آفل باشد و گه آن و ایننیست دلبر لا احب افلینآنک او گاهی خوش و گه ناخوشستیک زمانی آب و یک دم آتشستبرج مه باشد ولیکن ماه نهنقش بت باشد ولی آگاه نههست صوفی صفاجو ابن وقتوقت را همچون پدر بگرفته سختهست صافی غرق عشق ذوالجلالابن کس نه فارغ از اوقات و حالغرقهٔ نوری که او لم یولدستلم یلد لم یولد آن ایزدسترو چنین عشقی بجو گر زندهایورنه وقت مختلف را بندهایمنگر اندر نقش زشت و خوب خویشبنگر اندر عشق و در مطلوب خویشمنگر آنک تو حقیری یا ضعیفبنگر اندر همت خود ای شریفتو به هر حالی که باشی میطلبآب میجو دایما ای خشکلبکان لب خشکت گواهی میدهدکو بخر بر سر منبع رسدخشکی لب هست پیغامی ز آبکه بمات آرد یقین این اضطرابکین طلبکاری مبارک جنبشیستاین طلب در راه حق مانع کشیستاین طلب مفتاح مطلوبات تستاین سپاه و نصرت رایات تستاین طلب همچون خروسی در صیاحمیزند نعره که میآید صباحگرچه آلت نیستت تو میطلبنیست آلت حاجت اندر راه ربهر که را بینی طلبکار ای پسریار او شو پیش او انداز سرکز جوار طالبان طالب شویوز ظلال غالبان غالب شویگر یکی موری سلیمانی بجستمنگر اندر جستن او سست سستهرچه داری تو ز مال و پیشهاینه طلب بود اول و اندیشهای