برنامه شماره ۲۳۱ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۸۶۸دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جاناین نکته شیرین را در جان بنشان ای جانزیرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سرذوق پدر و مادر کردت مهمان ای جانهر جا که بود ذوقی ز آسیب دو جفت آیدزان یک شدن دو تن ذوق است نشان ای جانهر حس به محسوسی جفت است یکی گشتههر عقلی به معقولی جفت و نگران ای جانگر جفت شوی ای حس با آنک حست کرد اووز غیر بپرهیزی باشی سلطان ای جانذوقی که ز خلق آید زو هستی تن زایدذوقی که ز حق آید زاید دل و جان ای جانکو چشم که تا بیند هر گوشه تتق بستههر ذره بپیوسته با جفت نهان ای جانآمیخته با شاهد هم عاشق و هم زاهدوز ذوق نمیگنجد در کون و مکان ای جانپنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دمهم پیر خردپیشه هم جان جوان ای جانپنهان مکن ای رستم پنهان تو را جستماحوال تو دانستم تو عشوه مخوان ای جانگر روی ترش داری دانیم که طراریز احداث همیترسی وز مکر عوان ای جاندر کنج عزبخانه حوری چو دردانهدور از لب بیگانه خفتهست ستان ای جانصد عشق همیبازد صد شیوه همیسازدآن لحظه که می یازد بوسه بستان ای جانبر ظاهر دریا کی بینی خورش ماهیکان آب تتق آمد بر عیش کنان ای جانچندان حیوان آن سو می خاید و می زایدچون گرگ گرو برده پنهان ز شبان ای جانخنبک زده هر ذره بر معجب بیبهرهکب حیوان را کی داند حیوان ای جاناندر دل هر ذره تابان شده خورشیدیدر باطن هر قطره صد جوی روان ای جانخاموش که آن لقمه هر بسته دهان خایدتا لقمه نیندازی بربند دهان ای جان