برنامه شماره ۲۳۴ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۳۶ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنیتا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنیمن گرد ره را کاستم آفاق را آراستموز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنیمن از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو راآیینهای دادم تو را باشد که با ما خو کنیای گوهری از کان من وی طالب فرمان منآخر ببین احسان من باشد که با ما خو کنیشرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شوبا درد من همخانه شو باشد که با ما خو کنیای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کنروز اجل را یاد کن باشد که با ما خو کنیمانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جانآن را بیندیش ای فلان باشد که با ما خو کنیای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکرباری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو کنیتخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتمبس پردهها برداشتم باشد که با ما خو کنیاستوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکمو استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو کنیشه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیابگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما خو کنیمولوی، مثنوی، دفتر سوم، سطر ۱۸۹آن یکی الله میگفتی شبیتا که شیرین میشد از ذکرش لبیگفت شیطان آخر ای بسیارگواین همه الله را لبیک کومینیاید یک جواب از پیش تختچند الله میزنی با روی سختاو شکستهدل شد و بنهاد سردید در خواب او خضر را در خضرگفت هین از ذکر چون وا ماندهایچون پشیمانی از آن کش خواندهایگفت لبیکم نمیآید جوابزان همیترسم که باشم رد بابگفت آن الله تو لبیک ماستو آن نیاز و درد و سوزت پیک ماستحیلهها و چارهجوییهای توجذب ما بود و گشاد این پای توترس و عشق تو کمند لطف ماستزیر هر یا رب تو لبیکهاستجان جاهل زین دعا جز دور نیستزانک یا رب گفتنش دستور نیستبر دهان و بر دلش قفلست و بندتا ننالد با خدا وقت گزندداد مر فرعون را صد ملک و مالتا بکرد او دعوی عز و جلالدر همه عمرش ندید او درد سرتا ننالد سوی حق آن بدگهرداد او را جمله ملک این جهانحق ندادش درد و رنج و اندهاندرد آمد بهتر از ملک جهانتا بخوانی مر خدا را در نهانخواندن بی درد از افسردگیستخواندن با درد از دلبردگیستآن کشیدن زیر لب آواز رایاد کردن مبدا و آغاز راآن شده آواز صافی و حزینای خدا وی مستغاث و ای معیننالهٔ سگ در رهش بی جذبه نیستزانک هر راغب اسیر رهزنیستچون سگ کهفی که از مردار رستبر سر خوان شهنشاهان نشستتا قیامت میخورد او پیش غارآب رحمت عارفانه بی تغارای بسا سگپوست کو را نام نیستلیک اندر پرده بی آن جام نیستجان بده از بهر این جام ای پسربی جهاد و صبر کی باشد ظفرصبر کردن بهر این نبود حرجصبر کن کالصبر مفتاح الفرجزین کمین بی صبر و حزمی کس نرستحزم را خود صبر آمد پا و دستحزم کن از خورد کین زهرین گیاستحزم کردن زور و نور انبیاستکاه باشد کو به هر بادی جهدکوه کی مر باد را وزنی نهدهر طرف غولی همیخواند تراکای برادر راه خواهی هین بیاره نمایم همرهت باشم رفیقمن قلاووزم درین راه دقیقنه قلاوزست و نه ره داند اویوسفا کم رو سوی آن گرگخوحزم این باشد که نفریبد تراچرب و نوش و دامهای این سراکه نه چربش دارد و نه نوش اوسحر خواند میدمد در گوش اوکه بیا مهمان ما ای روشنیخانه آن تست و تو آن منیحزم آن باشد که گویی تخمهامیا سقیمم خستهٔ این دخمهامیا سرم دردست درد سر ببریا مرا خواندست آن خالو پسرزانک یک نوشت دهد با نیشهاکه بکارد در تو نوشش ریشهازر اگر پنجاه اگر شصتت دهدماهیا او گوشت در شستت دهدگر دهد خود کی دهد آن پر حیلجوز پوسیدست گفتار دغلژغژغ آن عقل و مغزت را بردصد هزاران عقل را یک نشمردیار تو خرجین تست و کیسهاتگر تو رامینی مجو جز ویسهاتویسه و معشوق تو هم ذات تستوین برونیها همه آفات تستحزم آن باشد که چون دعوت کنندتو نگویی مست و خواهان مننددعوت ایشان صفیر مرغ دانکه کند صیاد در مکمن نهانمرغ مرده پیش بنهاده که اینمیکند این بانگ و آواز و حنینمرغ پندارد که جنس اوست اوجمع آید بر دردشان پوست اوجز مگر مرغی که حزمش داد حقتا نگردد گیج آن دانه و ملقهست بی حزمی پشیمانی یقینبشنو این افسانه را در شرح این