برنامه شماره ۲۳۹ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۹۰۶گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شدچو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شدچون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شدچو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شدچو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلینمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شدنیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ار چهز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه خون شدفروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرتچو آینه بنمایم کی رام شد کی حرون شدمنم که هجو نگویم بجز خواطر خود راکه خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شدمرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خودبه آب و گل نشد آن شهر من به کن فیکون شدسخن ندارم با نیک و بد من از بیرونکه آن چه کرد و کجا رفت و این ز وسوسه چون شدخموش کن که هجا را به خود کشد دل نادانهمیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون شد