برنامه شماره ۳۰۴ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیتمامی اشعار این برنامه، PDFمثنوی معنوی، مولوی، دفتر دوم، سطر ۱۲۲۷همچو آن شخص درشت خوشسخندر میان ره نشاند او خاربنره گذریانش ملامتگر شدندپس بگفتندش بکن این را نکندهر دمی آن خاربن افزون شدیپای خلق از زخم آن پر خون شدیجامههای خلق بدریدی ز خارپای درویشان بخستی زار زارچون بجد حاکم بدو گفت این بکنگفت آری بر کنم روزیش منمدتی فردا و فردا وعده دادشد درخت خار او محکم نهادگفت روزی حاکمش ای وعده کژپیش آ در کار ما واپس مغژگفت الایام یا عم بینناگفت عجل لا تماطل دینناتو که میگویی که فردا این بدانکه بهر روزی که میآید زمانآن درخت بد جوانتر میشودوین کننده پیر و مضطر میشودخاربن در قوت و برخاستنخارکن در پیری و در کاستنخاربن هر روز و هر دم سبز و ترخارکن هر روز زار و خشک تراو جوانتر میشود تو پیرترزود باش و روزگار خود مبرخاربن دان هر یکی خوی بدتبارها در پای خار آخر زدتبارها از خوی خود خسته شدیحس نداری سخت بیحس آمدیگر ز خسته گشتن دیگر کسانکه ز خلق زشت تو هست آن رسانغافلی باری ز زخم خود نهایتو عذاب خویش و هر بیگانهاییا تبر بر گیر و مردانه بزنتو علیوار این در خیبر بکنیا به گلبن وصل کن این خار راوصل کن با نار نور یار راتا که نور او کشد نار تراوصل او گلشن کند خار تراتو مثال دوزخی او مؤمنستکشتن آتش به مؤمن ممکنستمصطفی فرمود از گفت جحیمکو بممن لابهگر گردد ز بیمگویدش بگذر ز من ای شاه زودهین که نورت سوز نارم را ربودپس هلاک نار نور مؤمنستزانک بی ضد دفع ضد لا یمکنستنار ضد نور باشد روز عدلکان ز قهر انگیخته شد این ز فضلگر همی خواهی تو دفع شر نارآب رحمت بر دل آتش گمارچشمهٔ آن آب رحمتمؤمنستآب حیوان روح پاک محسنستبس گریزانست نفس تو ازوزانک تو از آتشی او آب خوز آب آتش زان گریزان میشودکآتشش از آب ویران میشودحس و فکر تو همه از آتشستحس شیخ و فکر او نور خوشستآب نور او چو بر آتش چکدچک چک از آتش بر آید برجهدچون کند چکچک تو گویش مرگ و دردتا شود این دوزخ نفس تو سردتا نسوزد او گلستان تراتا نسوزد عدل و احسان ترابعد از آن چیزی که کاری بر دهدلاله و نسرین و سیسنبر دهدباز پهنا میرویم از راه راستباز گرد ای خواجه راه ما کجاستاندر آن تقریر بودیم ای حسودکه خرت لنگست و منزل دور زودسال بیگه گشت وقت کشت نیجز سیهرویی و فعل زشت نیکرم در بیخ درخت تن فتادبایدش بر کند و در آتش نهادهین و هین ای راهرو بیگاه شدآفتاب عمر سوی چاه شداین دو روزک را که زورت هست زودپیر افشانی بکن از راه جوداین قدر تخمی که ماندستت ببازتا بروید زین دو دم عمر درازتا نمردست این چراغ با گهرهین فتیلش ساز و روغن زودترهین مگو فردا که فرداها گذشتتا بکلی نگذرد ایام کشتپند من بشنو که تن بند قویستکهنه بیرون کن گرت میل نویستلب ببند و کف پر زر بر گشابخل تن بگذار و پیش آور سخاترک شهوتها و لذتها سخاستهر که در شهوت فرو شد برنخاستاین سخا شاخیست از سرو بهشتوای او کز کف چنین شاخی بهشتعروة الوثقاست این ترک هوابرکشد این شاخ جان را بر سماتا برد شاخ سخا ای خوبکیشمر ترا بالاکشان تا اصل خویشیوسف حسنی و این عالم چو چاهوین رسن صبرست بر امر الهیوسفا آمد رسن در زن دو دستاز رسن غافل مشو بیگه شدستحمد لله کین رسن آویختندفضل و رحمت را بهم آمیختندتا ببینی عالم جان جدیدعالم بس آشکار ناپدیداین جهان نیست چون هستان شدهوان جهان هست بس پنهان شدهخاک بر بادست و بازی میکندکژنمایی پردهسازی میکنداینک بر کارست بیکارست و پوستوانک پنهانست مغز و اصل اوستخاک همچون آلتی در دست بادباد را دان عالی و عالینژادچشم خاکی را به خاک افتد نظربادبین چشمی بود نوعی دگراسپ داند اسپ را کو هست یارهم سواری داند احوال سوارچشم حس اسپست و نور حق سواربیسواره اسپ خود ناید به کارپس ادب کن اسپ را از خوی بدورنه پیش شاه باشد اسپ ردچشم اسپ از چشم شه رهبر بودچشم او بیچشم شه مضطر بودچشم اسپان جز گیاه و جز چراهر کجا خوانی بگوید نی چرانور حق بر نور حس راکب شودآنگهی جان سوی حق راغب شوداسپ بی راکب چه داند رسم راهشاه باید تا بداند شاهراهسوی حسی رو که نورش راکبستحس را آن نور نیکو صاحبستنور حس را نور حق تزیین بودمعنی نور علی نور این بودنور حسی میکشد سوی ثرینور حقش میبرد سوی علیزانک محسوسات دونتر عالمیستنور حق دریا و حس چون شبنمیستلیک پیدا نیست آن راکب بروجز به آثار و به گفتار نکونور حسی کو غلیظست و گرانهست پنهان در سواد دیدگانچونک نور حس نمیبینی ز چشمچون ببینی نور آن دینی ز چشمنور حس با این غلیظی مختفیستچون خفی نبود ضیائی کان صفیستاین جهان چون خس به دست باد غیبعاجزی پیش گرفت و داد غیبگه بلندش میکند گاهیش پستگه درستش میکند گاهی شکستگه یمینش میبرد گاهی یسارگه گلستانش کند گاهیش خاردست پنهان و قلم بین خطگزاراسپ در جولان و ناپیدا سوارتیر پران بین و ناپیدا کمانجانها پیدا و پنهان جان جانتیر را مشکن که این تیر شهیستنیست پرتاوی ز شصت آگهیستما رمیت اذ رمیت گفت حقکار حق بر کارها دارد سبقخشم خود بشکن تو مشکن تیر راچشم خشمت خون شمارد شیر رابوسه ده بر تیر و پیش شاه برتیر خونآلود از خون تو ترآنچ پیدا عاجز و بسته و زبونوآنچ ناپیدا چنان تند و حرونما شکاریم این چنین دامی کراستگوی چوگانیم چوگانی کجاستمیدرد میدوزد این خیاط کومیدمد میسوزد این نفاط کوساعتی کافر کند صدیق راساعتی زاهد کند زندیق رازانک مخلص در خطر باشد ز دامتا ز خود خالص نگردد او تمامزانک در راهست و رهزن بیحدستآن رهد کو در امان ایزدستآینه خالص نگشت او مخلص استمرغ را نگرفته است او مقنص استچونک مخلص گشت مخلص باز رستدر مقام امن رفت و برد دستهیچ آیینه دگر آهن نشدهیچ نانی گندم خرمن نشدهیچ انگوری دگر غوره نشدهیچ میوهٔ پخته با کوره نشدپخته گرد و از تغیر دور شورو چو برهان محقق نور شوچون ز خود رستی همه برهان شدیچونک بنده نیست شد سلطان شدیور عیان خواهی صلاح الدین نموددیدهها را کرد بینا و گشودفقر را از چشم و از سیمای اودید هر چشمی که دارد نور هوشیخ فعالست بیآلت چو حقبا مریدان داده بی گفتی سبقدل به دست او چو موم نرم راممهر او گه ننگ سازد گاه ناممهر مومش حاکی انگشتریستباز آن نقش نگین حاکی کیستحاکی اندیشهٔ آن زرگرستسلسلهٔ هر حلقه اندر دیگرستاین صدا در کوه دلها بانگ کیستگه پرست از بانگ این که گه تهیستهر کجا هست او حکیمست اوستادبانگ او زین کوه دل خالی مبادهست که کوا مثنا میکندهست که کآواز صدتا میکندمیزهاند کوه از آن آواز و قالصد هزاران چشمهٔ آب زلالچون ز که آن لطف بیرون میشودآبها در چشمهها خون میشودزان شهنشاه همایوننعل بودکه سراسر طور سینا لعل بودجان پذیرفت و خرد اجزای کوهما کم از سنگیم آخر ای گروهنه ز جان یک چشمه جوشان میشودنه بدن از سبزپوشان میشودنی صدای بانگ مشتاقی درونی صفای جرعهٔ ساقی دروکو حمیت تا ز تیشه وز کلنداین چنین که را بکلی بر کنندبوک بر اجزای او تابد مهیبوک در وی تاب مه یابد رهیچون قیامت کوهها را برکندبر سر ما سایه کی میافکنداین قیامت زان قیامت کی کمستآن قیامت زخم و این چون مرهمستهر که دید این مرهم از زخم ایمنستهر بدی کین حسن دید او محسنستای خنک زشتی که خوبش شد حریفوای گلرویی که جفتش شد خریفنان مرده چون حریف جان شودزنده گردد نان و عین آن شودهیزم تیره حریف نار شدتیرگی رفت و همه انوار شددر نمکلان چون خر مرده فتادآن خری و مردگی یکسو نهادصبغة الله هست خم رنگ هوپیسها یک رنگ گردد اندروچون در آن خم افتد و گوییش قماز طرب گوید منم خم لا تلمآن منم خم خود انا الحق گفتنسترنگ آتش دارد الا آهنسترنگ آهن محو رنگ آتشستز آتشی میلافد و خامش وشستچون بسرخی گشت همچون زر کانپس انا النارست لافش بی زبانشد ز رنگ و طبع آتش محتشمگوید او من آتشم من آتشمآتشم من گر ترا شکیست و ظنآزمون کن دست را بر من بزنآتشم من بر تو گر شد مشتبهروی خود بر روی من یکدم بنهآدمی چون نور گیرد از خداهست مسجود ملایک ز اجتبانیز مسجود کسی کو چون ملکرسته باشد جانش از طغیان و شکآتش چه آهن چه لب ببندریش تشبیه مشبه را مخندپار در دریا منه کمگوی از آنبر لب دریا خمش کن لب گزانگرچه صد چون من ندارد تاب بحرلیک مینشکیبم از غرقاب بحرجان و عقل من فدای بحر بادخونبهای عقل و جان این بحر دادتا که پایم میرود رانم دروچون نماند پا چو بطانم دروبیادب حاضر ز غایب خوشترستحلقه گرچه کژ بود نی بر درستای تنآلوده بگرد حوض گردپاک کی گردد برون حوض مردپاک کو از حوض مهجور اوفتاداو ز پاکی خویش هم دور اوفتادپاکی این حوض بیپایان بودپاکی اجسام کم میزان بودزانک دل حوضست لیکن در کمینسوی دریا راه پنهان دارد اینپاکی محدود تو خواهد مددورنه اندر خرج کم گردد عددآب گفت آلوده را در من شتابگفت آلوده که دارم شرم از آبگفت آب این شرم بی من کی رودبی من این آلوده زایل کی شودز آب هر آلوده کو پنهان شودالحیاء یمنع الایمان بوددل ز پایهٔ حوض تن گلناک شدتن ز آب حوض دلها پاک شدگرد پایهٔ حوض دل گرد ای پسرهان ز پایهٔ حوض تن میکن حذربحر تن بر بحر دل بر هم زناندر میانشان برزخ لا یبغیانگر تو باشی راست ور باشی تو کژپیشتر میغژ بدو واپس مغژ