برنامه شماره ۳۲۵ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیتمامی اشعار این برنامه، PDFغزل شمارهٔ ۲۴۷۱، مولویسوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی
صورت این طلسم را هیچ کسی بدید نی
میکشدم به هر طرف قوت کهربای او
ای عجبا بدید کس آنک مرا کشید نی
هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی
صد قدح است بر قدح آنک قدح چشید نی
عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشهای
شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید نی
در قدم روندگان شیخ و مرید بیعدد
در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی
آنک میان مردمان شهره شد و حدیث شد
سایه بایزید بد مایه بایزید نی
مژده دهید عاشقان عید وصال می رسد
ز آنک ندید هیچ کس خود رمضان و عید نیمولوی، مثنوی، دفتر اول، سطر۴۰۷گفت لیلی را خلیفه کان تویکز تو مجنون شد پریشان و غویاز دگر خوبان تو افزون نیستیگفت خامش چون تو مجنون نیستیهر که بیدارست او در خوابترهست بیداریش از خوابش بترچون بحق بیدار نبود جان ماهست بیداری چو در بندان ماجان همه روز از لگدکوب خیالوز زیان و سود وز خوف زوالنی صفا میماندش نی لطف و فرنی بسوی آسمان راه سفرخفته آن باشد که او از هر خیالدارد اومید و کند با او مقالدیو را چون حور بیند او به خوابپس ز شهوت ریزد او با دیو آبچونک تخم نسل را در شوره ریختاو به خویش آمد خیال از وی گریختضعف سر بیند از آن و تن پلیدآه از آن نقش پدید ناپدیدمرغ بر بالا و زیر آن سایهاشمیدود بر خاک پران مرغوشابلهی صیاد آن سایه شودمیدود چندانک بیمایه شودبیخبر کان عکس آن مرغ هواستبیخبر که اصل آن سایه کجاستتیر اندازد به سوی سایه اوترکشش خالی شود از جست و جوترکش عمرش تهی شد عمر رفتاز دویدن در شکار سایه تفتسایهٔ یزدان چو باشد دایهاشوا رهاند از خیال و سایهاشسایهٔ یزدان بود بندهٔ خدامرده او زین عالم و زندهٔ خدادامن او گیر زوتر بیگمانتا رهی در دامن آخر زمانکیف مد الظل نقش اولیاستکو دلیل نور خورشید خداستاندرین وادی مرو بی این دلیللا احب افلین گو چون خلیلرو ز سایه آفتابی را بیابدامن شه شمس تبریزی بتابره ندانی جانب این سور و عرساز ضیاء الحق حسام الدین بپرسور حسد گیرد ترا در ره گلودر حسد ابلیس را باشد غلوکو ز آدم ننگ دارد از حسدبا سعادت جنگ دارد از حسدعقبهای زین صعبتر در راه نیستای خنک آنکش حسد همراه نیستاین جسد خانهٔ حسد آمد بداناز حسد آلوده باشد خاندانگر جسد خانهٔ حسد باشد ولیکآن جسد را پاک کرد الله نیکطهرا بیتی بیان پاکیستگنج نورست ار طلسمش خاکیستچون کنی بر بیحسد مکر و حسدزان حسد دل را سیاهیها رسدخاک شو مردان حق را زیر پاخاک بر سر کن حسد را همچو ما