برنامه شماره ۴۵۴ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۳۶موشکی در کف مهار اشتریدر ربود و شد روان او از مِریاشتر از چستی که با او شد روانموش غِرّه شد که هستم پهلوانبر شتر زد پرتو اندیشه اشگفت بنمایم ترا تو باش خوشتا بیامد بر لب جوی بزرگکاندرو گشتی زبون پیل سترگموش آنجا ایستاد و خشک گشتگفت اشتر: ای رفیق کوه و دشتاین توقف چیست؟ حیرانی چرا؟پا بنه مردانه اندر جو درآتو قلاووزی و پیش آهنگ مندرمیان ره مباش و تن مزنگفت: این آب شگرفست و عمیقمن همی ترسم ز غرقاب ای رفیقگفت اشتر: تا ببینم حد آبپا درو بنهاد آن اشتر شتابگفت تا زانوست آب ای کور موشاز چه حیران گشتی و رفتی ز هوشگفت: مور تست و ما را اژدهاستکه ز زانو تا به زانو فرقهاستگر تو را تا زانو است ای پر هنرمر مرا صد گز گذشت از فرق سرگفت گستاخی مکن بار دگرتا نسوزد جسم و جانت زین شررتو مری با مثل خود موشان بکنبا شتر مر موش را نبود سخنگفت: توبه کردم از بهر خدابگذران زین آب مهلک مر مرارحم آمد مر شتر را گفت هینبرجه و بر کودبان من نشیناین گذشتن شد مسلم مر مرابگذرانم صد هزاران چون تراچون پیمبر نیستی پس رو به راهتا رسی از چاه روزی سوی جاهتو رعیت باش چون سلطان نه ایخود مران چون مرد کشتیبان نه ایچون نه ای کامل دکان تنها مگیردست خوش می باش تا گردی خمیراَنْصِتوا را گوش کن خاموش باشچون زبان حق نگشتی گوش باشور بگویی شکل استفسار گوبا شهنشاهان تو مسکین وار گوابتدای کبر و کین از شهوتستراسخی شهوتت از عادتستچون ز عادت گشت محکم خوی بدخشم آید بر کسی کت واکشدچون که تو گِل خوار گشتی هر که اوواکشد از گِل ترا باشد عدوبت پرستان چونک گرد بت تنندمانعان راه بت را دشمن اندچونک کرد ابلیس خو با سروریدید آدم را به چشم منکریکه به از من سروری دیگر بودتا که او مسجود چون من کس شودسروری زهرست جز آن روح راکو بود تریاق لانی ز ابتداکوه اگر پر مار شد باکی مدارکو بود در اندرون تریاقزارسروری چون شد دماغت را ندیمهر که بشکستت شود خصم قدیمچون خلاف خوی تو گوید کسیکینه ها خیزد ترا با او بسیکه مرا از خوی من بر میکندمر مرا شاگرد و تابع می کندچون نباشد خوی بد محکم شدهکی فروزد از خلاف آتش دروبا مخالف او مدارایی کنددر دل او خویش را جایی کندزانکه خوی بد بگشتست استوارمور شهوت شد ز عادت همچو مارمار شهوت را بکش در ابتلاورنه اینک گشت مارت اژدهالیک هر کس مور بیند مار خویشتو ز صاحبدل کن استفسار خویشتا نشد زر مس نداند من مسمتا نشد شه دل نداند مفلسمخدمت اکسیر کن مس وار توجور می کش ای دل از دلدار توکیست دلدار؟ اهل دل نیکو بدانکه چو روز و شب جهانند از جهانعیب کم گو بندهٔ الله رامتهم کم کن به دزدی شاه رامولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶تا کنی مر غیر را حَبر و سَنیخویش را بدخو و خالی می کنیمتصل چون شد دلت با آن عَدَنهین بگو مَهراس از خالی شدنامر قُل زین آمدش کای راستینکم نخواهد شد بگو دریاست ایناَنصِتوا یعنی که آبت را به لاغهین تلف کم کن که لب خشکست باغمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۸۲آن مگس بر برگ کاه و بول خرهمچو کشتیبان همی افراشت سرگفت من دریا و کشتی خوانده اممدتی در فکر آن می مانده اماینک این دریا و این کشتی و منمرد کشتیبان و اهل و رای زنبر سر دریا همی راند او عَمَدمی نمودش آن قدر بیرون ز حدبود بی حد آن چمین نسبت بدوآن نظر که بیند آن را راست کوعالَمش چندان بُوَد کش بینشستچشم چندین بحر همچندینشستصاحب تاویل باطل چون مگسوهم او بول خر و تصویر خسگر مگس تاویل بگذارد به رایآن مگس را بخت گرداند همایآن مگس نبود کِش این عبرت بودروح او نه در خور صورت بودمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۹گر نداری تو دم خوش در دعارو دعا میخواه ز اِخوان صفامولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۷۷مرغ جانش موش شد سوراخجوچون شنید از گُربگان او عَرِّجُوازان سبب جانش وطن دید و قراراندرین سوراخ دنیا موشوارهم درین سوراخ بنّایی گرفتدرخور سوراخ دانایی گرفتپیشههایی که مرو را در مزیدکاندرین سوراخ کار آید گزیدزانک دل بر کَند از بیرون شدنبسته شد راه رهیدن از بدن