برنامه شماره ۴۸۱ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیمتن نوشته شده برنامه با فرمت PDFتمامی اشعار این برنامه، PDFمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۴۷پادشاهی بندهای را از کَرَمبر گزیده بود بر جملهٔ حَشَمروح او با روح شه در اصل خویشپیش ازین تن بود هم پیوند و خویشمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۶۰ز آتش ار علمت یقین شد از سخُنپختگی جو در یقین منزل مکنتا نسوزی نیست آن عَیْنُ الْیَقیناین یقین خواهی در آتش در نشینمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۲کار عارف راست، کو نه اَحوَلستچشم او بر کِشتهای اولستمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۹۷زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منمگوش بنه عربده را دست منه بر دهنممولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۲۴۴حس فانی میدهند و عشق فانی میخرندزین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باشمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۷۹۵خضری گرد جهان لاف زد از آب حیاتتا به گوش دل ما طبل بقایی برسدگر ز یاران گل آلود بریدی مگریچون ز گل دور شود آب صفایی برسددل خود زین دودلان سرد کن و پاک بشویدل خم شسته شود چون به سقایی برسدمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۸هلا یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمدسلیمانی به تخت آمد برای عَزل شیطان رامولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۹۹۷هر چه دهد عاشق از رخت و بختعاقبت آن جمله بدو میرسدگر چه بسی برد ز شوهر عروساو و جهازش نه به شو میرسدمایدهای خواستی از آسمانخیز ز خود دست بشو میرسدمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۶او درون دام، دامی مینهدجان تو نه این جهد نه آن جهدگر بروید، ور بریزد صد گیاهعاقبت بر روید آن کشتهٔ الهافکن این تدبیر خود را پیش دوستگرچه تدبیرت هم از تدبیر اوستهرچه کاری از برای او بکارچون اسیر دوستی ای دوستدارگرد نفس دزد و کار او مپیچهرچه آن نه کار حق هیچست هیچمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۲۴گر حشیش آب زلالی میخوردمعدهٔ حیوانش در پی میچردآکل و ماکول آمد آن گیاههمچنین هر هستیی غیر الهآکل و ماکول کی ایمن بودز آکلی که اندر کمین ساکن بود؟امن ماکولان جَذُوب ماتمسترو بدان درگاه کو لا یُطعَم استهر خیالی را خیالی میخوردفکر آن فکر دگر را میچردتو نتانی کز خیالی وا رهییا بخسپی که از آن بیرون جهیفکر، زنبورست و آن خواب تو آبچون شوی بیدار باز آید ذُبابچند زنبور خیالی در پردمیکشد این سو و آن سو میبردمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۰۵آکل و ماکول آمد جان عامهمچو آن برّهٔ چرنده از حُطاممیچرد آن برّه و قصّاب شادکو برای ما چرد برگ مرادکار دوزخ میکنی در خوردنیبهر او خود را تو فربه میکنیکار خود کن روزی حکمت بچرتا شود فربه دلِ با کَرّ و فَرخوردن تن مانع این خوردنستجان چو بازرگان و تن چون رهزنستشمع تاجر آنگهست افروختهکه بود رهزن چو هیزم سوختهکه تو آن هوشی و باقی هوشپوشخویشتن را گم مکن یاوه مکوشدانک هر شهوت چو خَمرست و چو بَنگپردهٔ هوشست وعاقل زوست دنگخمر تنها نیست سرمستی هوشهر چه شهوانیست بندد چشم و گوشآن بلیس از خمر خوردن دور بودمست بود او از تکبر وز جُحودمست آن باشد که آن بیند که نیستزر نماید آنچ مس و آهنیستمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۶۶صد هزاران عقل با هم بر جهندتا بغیر دام او دامی نهنددام خود را سختتر یابند و بسکی نماید قُوّتی با باد خَس؟گر تو گویی فایدهٔ هستی چه بود؟در سؤالت فایده هست ای عَنودور جهان از یک جهت بی فایدهستاز جهتهای دگر پر عایدهستحُسن یوسف عالَمی را فایدهگرچه بر اِخوان عبث بد زایدهلحن داوودی چنان محبوب بودلیک بر محروم بانگ چوب بودآب نیل از آب حیوان بد فزونلیک بر محروم و منکر بود خونهست بر مؤمن شهیدی زندگیبر منافق مردنست و ژَندَگی