برنامه شماره ۴۸۸ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۰۷۲جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جانکه بحر تلخ بود جای گوهر و مرجانوفای توست یکی بحر دیگر خوش خوارکه چارجوی بهشت است از تکش جوشانمنم سکندر این دم به مجمع البحرینکه تا رهانم جان را ز علت و بحرانکه تا ببندم سدی عظیم بر یأجوجکه تا رهند خلایق ز حمله ایشاناز آنک ایشان مر بحر را درآشامندکه هیچ آب نماند ز تابشان به جهاناز آنک آتشیاند وز عنصر دوزخعدو لطف جنان و حجاب نور جنانز هر شمار برونند از آنک از قهرندکه قهر وصف حق است و ندارد آن پایانبرهنهاند و همه سترپوششان گوش استنه سترپوش دلانه که دیدن است عیانلحاف گوش چپستش فراش گوش راستبه شب نتیجه یأجوج را یقین میدانلحاف و فرش مقلد چون علم تقلید استیقین به معنی یأجوجی است نی انساناز آنک دل مثل روزن است کاندر ویز شمس نورفشان است و ذره دست افشانهزار نام و صفت دارد این دل و هر نامبه نسبتی دگر آمد خلاف و دیگر سانچنانک شخصی نسبت به تو پدر باشدبه نسبت دگری یا پسر و یا اخوانچو نامهای خدا در عدد به نسبت شدز روی کافر قاهر ز روی ما رحمانبسا کسا که به نسبت به تو که معتقدیفرشته است و به نسبت به دیگری شیطانچنانک سر تو نسبت به تو بود مکشوفبه نسبت دگری حال سر تو پنهانمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۹۷این همه رمز است و مقصود این بودکان جهان اندر جهان آید همیهمچو روغن در میان جان شیرلامکان اندر مکان آید همیهمچو عقل اندر میان خون و پوستبی نشان اندر نشان آید همیوز ورای عقل عشق خوبرومیبه کف دامن کشان آید همیوز ورای عشق آن کش شرح نیستجز همین گفتن که آن آید همیبیش از این شرحش توان کردن ولیکاز سوی غیرت سنان آید همیتن زنم زیرا ز حرف مشکلشهر کسی را صد گمان آید همیفردوسی، شاهنامه، پادشاهی اسکندربپرسید کایدر چه باشد شگفتکزان برتر اندازه نتوان گرفتزبان برگشادند بر شهریاربه نالیدن از گردش روزگارکه ما را یکی کار پیش است سختبگوییم با شاه پیروزبختبدین کوه سر تا به ابر اندروندل ما پر از رنج و دردست و خونز چیز که ما را بدو تاب نیستز یاجوج و ماجوج مان خواب نیستچو آیند بهری سوی شهر ماغم و رنج باشد همه بهر ماهمه رویهاشان چو روی هیونزبانها سیه دیدهها پر ز خونسیه روی و دندانها چون گرازکه یارد شدن نزد ایشان فرازهمه تن پر از موی و موی همچو نیلبر و سینه و گوشهاشان چو پیلبخسپند یکی گوش بستر کننددگر بر تن خویش چادر کنندز هر مادهای بچه زاید هزارکم و بیش ایشان که داند شماربه گرد آمدن چون ستوران شوندتگ آرند و بر سان گوران شوندفردوسی، شاهنامه، پادشاهی اسکندر ز یاجوج و ماجوج گیتی برستزمین گشت جای خرام و نشستبرش پانصد بود بالای اویچو سیصد بدی نیز پهنای اویازان نامور سد اسکندریجهانی برست از بد داوریبرو مهتران خواندند آفرینکه بیتو مبادا زمان و زمینز چیزی که بود اندران جایگاهفراوان ببردند نزدیک شاهنپذرفت ازیشان و خود برگرفتجهان مانده زان کار اندر شگفتقصة الغربة الغربیة تألیف شیخ شهاب الدین سهروردیپس این کشتی ما برسید به کوه یأجوج و مأجوج یعنی در این حالت اندیشه های فاسدو حب دنیا در خیال من می گشت و در آن وقت پیش من بودند پریان . یعنی قوت خیال و فکر. و در حکم من بود چشمه ٔ مس روان یعنی حکمت . پس بفرمودم پریان را، یعنی قوا را تا بدمیدند در آن مس که آتش شد. پس از آن سدی ببستم میان من و یأجوج و مأجوج ، یعنی اندیشه های فاسد.سنایی پیش یأجوج نفس خود سد باش پیش افعیش چون زمرد باشخاقانی، دیوان اشعار، قطعات، شمارهٔ ۸۸اسکندر آمد و در یأجوج درگرفت عیسی رسید و نوبت دجال درگذشتخاقانی، دیوان اشعار، قصاید، شماره ۱۳۵خصمش به مستی آمد از ابلیس همچنانک یأجوج بود نطفه ٔ آدم به احتلامنظامی، خمسه، خردنامه، بخش ۳۶گروهی در آن دشت یأجوج نام چو ما آدمیزاده و دیوفام سعدی، بوستان، در نیایش خداوندسکندر به دیوار روئین و سنگ بکرد از جهان راه یأجوج تنگ ترا سد یأجوج کفر از زر است نه رویین چو دیوار اسکندر استاز تذکره ٔ دولتشاهیأجوج حادثات جهان را چه اعتباربا من که در شکوه چو سد سکندرمقنبری نیشابورییک طرف یأجوج ظلم و یک طرف ملک امان تیغ شه را در میان سد سکندر کرده اندجامیچاره در دفع خواطر صحبت پیر است و بس رخنه بر یأجوج بستن خاصه ٔ اسکندر استمولوی، مثنوی، دفتر اول ، بیت ۳۷۵۱چشم تو ادراک غیب آموختهچشمهای حاضران بر دوختهآن یکی ماهی همیبیند عیانوان یکی تاریک میبیند جهانوان یکی سه ماه میبیند بهماین سه کس بنشسته یک موضع نَعَمچشم هر سه باز و گوش هر سه تیزدر تو آویزان و از من در گریزسِحرِ عین است این عجب لطف خفیستبر تو نقش گرگ و بر من یوسفیستعالم ار هژده هزارست و فزوننیست این هجده به هر چشمی زبونمولوی، مثنوی، دفتر اول ، بیت ۳۷۶۶هر هوا و ذرهای خود مَنظَریستنا گشاده کی گُوَد کانجا دریست؟تا بنگشاید دری را دیده باندر درون هرگز نجنبد این گمانچون گشاده شد دری حیران شودپر بروید بر گمان، پران شودغافلی ناگه به ویران گنج یافتسوی هر ویران از آن پس میشتافتتا ز درویشی نیابی تو گهرکی گهر جویی ز درویشی دگر؟سالها گر ظن دَوَد با پای خویشنگذرد ز اشکاف بینیهای خویشتا ببینی نایدت از غیب بوغیر بینی هیچ میبینی؟ بگو