برنامه شماره ۷۷ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، شماره ۱۶۴۹وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویمبند را برگسلیم از همه بیگانه شویمجان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیمخانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویمتا نجوشیم از این خنب جهان برناییمکی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویمسخن راست تو از مردم دیوانه شنوتا نمیریم مپندار که مردانه شویمدر سر زلف سعادت که شکن در شکن استواجب آید که نگونتر ز سر شانه شویمبال و پر باز گشاییم به بستان چو درختگر در این راه فنا ریخته چون دانه شویمگر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویمگر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویمگر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویمتا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویمدر رخ آینه عشق ز خود دم نزنیممحرم گنج تو گردیم چو پروانه شویمما چو افسانه دل بیسر و بیپایانیمتا مقیم دل عشاق چو افسانه شویمگر مریدی کند او ما به مرادی برسیمور کلیدی کند او ما همه دندانه شویممصطفی در دل ما گر ره و مسند نکندشاید ار ناله کنیم استن حنانه شویمنی خمش کن که خموشانه بباید دادنپاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویممولوی، مثنوی، دفتر ششم، سطر ۲۶۳۳از قضا موشی و چغزی با وفابر لب جو گشته بودند آشناهر دو تن مربوط میقاتی شدندهر صباحی گوشهای میآمدندنرد دل با همدگر میباختنداز وساوس سینه میپرداختندهر دو را دل از تلاقی متسعهمدگر را قصهخوان و مستمعرازگویان با زبان و بیزبانالجماعه رحمه را تاویل دانآن اشر چون جفت آن شاد آمدیپنج ساله قصهاش یاد آمدیجوش نطق از دل نشان دوستیستبستگی نطق از بیالفتیستدل که دلبر دید کی ماند ترشبلبلی گل دید کی ماند خمشماهی بریان ز آسیب خضرزنده شد در بحر گشت او مستقریار را با یار چون بنشسته شدصد هزاران لوح سر دانسته شدلوح محفوظ است پیشانی یارراز کونینش نماید آشکارهادی راهست یار اندر قدوممصطفی زین گفت اصحابی نجومنجم اندر ریگ و دریا رهنماستچشم اندر نجم نه کو مقتداستچشم را با روی او میدار جفتگرد منگیزان ز راه بحث و گفتزانک گردد نجم پنهان زان غبارچشم بهتر از زبان با عثارتا بگوید او که وحیستش شعارکان نشاند گرد و ننگیزد غبارچون شد آدم مظهر وحی و ودادناطقهٔ او علم الاسما گشادنام هر چیزی چنانک هست آناز صحیفهٔ دل روی گشتش زبانفاش میگفتی زبان از ریتشجمله را خاصیت و ماهیتشآنچنان نامی که اشیا را سزدنه چنانک حیز را خواند اسدنوح نهصد سال در راه سویبود هر روزیش تذکیر نویلعل او گویا ز یاقوت القلوبنه رساله خوانده نه قوت القلوبوعظ را ناموخته هیچ از شروحبلک ینبوع کشوف و شرح روحزان میی کان می چو نوشیده شودآب نطق از گنگ جوشیده شودطفل نوزاده شود حبر فصیححکمت بالغ بخواند چون مسیحاز کهی که یافت زان می خوشلبیصد غزل آموخت داود نبیجمله مرغان ترک کرده چیک چیکهمزبان و یار داود ملیکچه عجب که مرغ گردد مست اوهم شنود آهن ندای دست اوصرصری بر عاد قتالی شدهمر سلیمان را چو حمالی شدهصرصری میبرد بر سر تخت شاههر صباح و هر مسا یک ماهه راههم شده حمال و هم جاسوس اوگفت غایب را کنان محسوس اوباد دم که گفت غایب یافتیسوی گوش آن ملک بشتافتیکه فلانی این چنین گفت این زمانای سلیمان مه صاحبقران