برنامه شماره ۹۹ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامه مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، سطر ۲۱۸۸عاقل آن باشد که او با مشعلهستاو دلیل و پیشوای قافلهستپیرو نور خودست آن پیشروتابع خویشست آن بیخویشرومولوی، مثنوی، دفتر چهارم، سطر ۲۲۰۲قصهی آن آبگیرست ای عنودکه درو سه ماهی اشگرف بوددر کلیله خوانده باشی لیک آنقشر قصه باشد و این مغز جانچند صیادی سوی آن آبگیربرگذشتند و بدیدند آن ضمیرپس شتابیدند تا دام آورندماهیان واقف شدند و هوشمندآنک عاقل بود عزم راه کردعزم راه مشکل ناخواه کردگفت با اینها ندارم مشورتکه یقین سستم کنند از مقدرتمهر زاد و بوم بر جانشان تندکاهلی و جهلشان بر من زندمشورت را زندهای باید نکوکه ترا زنده کند وان زنده کوای مسافر با مسافر رای زنزانک پایت لنگ دارد رای زناز دم حب الوطن بگذر مهایستکه وطن آن سوست جان این سوی نیستگر وطن خواهی گذر آن سوی شطاین حدیث راست را کم خوان غلطگفت آن ماهی زیرک ره کنمدل ز رای و مشورتشان بر کنمنیست وقت مشورت هین راه کنچون علی تو آه اندر چاه کنمحرم آن آه کمیابست بسشب رو و پنهانروی کن چون عسسسوی دریا عزم کن زین آبگیربحر جو و ترک این گرداب گیرسینه را پا ساخت میرفت آن حذوراز مقام با خطر تا بحر نورهمچو آهو کز پی او سگ بودمیدود تا در تنش یک رگ بودخواب خرگوش و سگ اندر پی خطاستخواب خود در چشم ترسنده کجاسترفت آن ماهی ره دریا گرفتراه دور و پهنهی پهنا گرفترنجها بسیار دید و عاقبترفت آخر سوی امن و عافیتخویشتن افکند در دریای ژرفکه نیابد حد آن را هیچ طرفپس چو صیادان بیاوردند دامنیمعاقل را از آن شد تلخ کامگفت اه من فوت کردم فرصه راچون نگشتم همره آن رهنماناگهان رفت او ولیکن چونک رفتمیببایستم شدن در پی بتفتبر گذشته حسرت آوردن خطاستباز ناید رفته یاد آن هباست گفت ماهی دگر وقت بلاچونک ماند از سایهی عاقل جداکو سوی دریا شد و از غم عتیقفوت شد از من چنان نیکو رفیقلیک زان نندیشم و بر خود زنمخویشتن را این زمان مرده کنمپس برآرم اشکم خود بر زبرپشت زیر و میروم بر آب برمیروم بر وی چنانک خس رودنی بسباحی چنانک کس رودمرده گردم خویش بسپارم به آبمرگ پیش از مرگ امنست از عذابمرگ پیش از مرگ امنست ای فتیاین چنین فرمود ما را مصطفیگفت موتواکلکم من قبل انیاتی الموت تموتوا بالفتنهمچنان مرد و شکم بالا فکندآب میبردش نشیب و گه بلندهر یکی زان قاصدان بس غصه بردکه دریغا ماهی بهتر بمردشاد میشد او کز آن گفت دریغپیش رفت این بازیم رستم ز تیغپس گرفتش یک صیاد ارجمندپس برو تف کرد و بر خاکش فکندغلط غلطان رفت پنهان اندر آبماند آن احمق همیکرد اضطراباز چپ و از راست میجست آن سلیمتا بجهد خویش برهاند گلیمدام افکندند و اندر دام مانداحمقی او را در آن آتش نشاندبر سر آتش به پشت تابهایبا حماقت گشت او همخوابهاییاو همی جوشید از تف سعیرعقل میگفتش الم یاتک نذیراو همیگفت از شکنجه وز بلاهمچو جان کافران قالوا بلیباز میگفت او که گر این بار منوا رهم زین محنت گردنشکنمن نسازم جز به دریایی وطنآبگیری را نسازم من سکنآب بیحد جویم و آمن شومتا ابد در امن و صحت میروم