برنامه شماره ۵۳۷ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۶۰نهان شدند معانی ز یار بیمعنیکجا روم که نروید بپیش من دیویکی دید خربزه زاری لطیف بی سر خرکه من بجستم عمری ندیدهام باریبگو به نفس مصوِّر: « مکن چنین صورت »از این سپس متراش اینچنین بت ای مانیاگر نقوش مصوَّر همه از این جنس اندمخواه دیده بینا، خنک تن اَعمیدو گونه رنج و عذابست جان مجنون رابلای صحبت لولی و فُرقت لیلیورای پرده یکی دیو زشت سَر برکردبگفتمش که: «تویی مرگ و جَسْک»، گفت: «آری»بگفتم او را:« صَدِّق که من ندیدستمز تو غلیظتر اندر سپاه بویَحیی »بگفتمش که: دلم بارگاه لطف خداستچه کار دارد قهر خدا در این مَأوی؟به روز حشر که عریان کنند زشتان رارَمند جمله زشتان ز زشتی دنییدر این بدم که به ناگاه او مُبَدَّل شدمثال صورت حوری به قدرت مولیرخی لطیف و منزَّه ز رنگ و گلگونهکفی ظریف و مبرا ز حیله حِنّیچنانک خار سیه را بهارگه بینیکند میان سمن زار گلرخی دعویزهی بَدیع خدایی که کرد شب را روزز دوزخی به درآورد جنت و طوبیکسی که دیده به صُنع لطیف او خو دادنترسد ار چه فتد در دهان صد افعیبه افعیی بنگر کو هزار افعی خوردشد او عصا و مطیعی به قَبضه موسیاز آن عصا نشود مر تو را که فرعونیچو مُهره دزدی زان رو به افعیی اولیخمش که رنج برای کریم گنج شودبرای مؤمن روضهست نار، در عقبیمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۱هیچ کُنجی بی دد و بی دام نیستجز بخلوتگاه حق آرام نیستحافظ، غزل شماره ۳۷مجو درستی عهد از جهان سست نهادکه این عجوز عروس هزاردامادستمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۲۳ای بیوفا جانی که او بر ذُوالوَفا عاشق نشدقهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نشدچون کرد بر عالم گذر سلطان مَا زاغَ الْبَصَرنقشی بدید آخر که او بر نقشها عاشق نشدجانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد؟آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق نشد؟من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پریخانه ش بده بادا که او بر شهر ما عاشق نشدای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتدای وای آن مسی که او بر کیمیا عاشق نشدبسته بود راه اجل، نبود خلاصش مُعتَجلهم عیش را لایق نبد، هم مرگ را عاشق نشدقرآن کریم، سوره (۵۳) نجم، آیه ۱۷مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَىٰ .ترجمه فارسیچشم او نلغزید و طغیان نکرد.ترجمه انگلیسی(His) sight never swerved, nor did it go wrong!مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ١٣٣١مؤمن ار یَنْظُر بِنُورِالله نبودغیب مؤمن را برهنه چون نمود؟چون که تو یَنْظُر بِنارِالله بُدینیکوی را وا نديدی از بدیمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۶۵پر همیبیند سرای دوست راآنک از نور اله استش ضیامولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۵۵مؤمنا یَنْظُر بِنُورِالله شدیاز خطا و سهو ایمن آمدیمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۳۳مؤمنم، یَنْظُر بِنُورِالله شدههان و هان بگریز ازین آتشکدهمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۷۸۰ای همه یَنْظُر بِنُورِالله شدهاز بر حق بهر بخشش آمدهتا زنید آن کیمیاهای نظربر سر مسهای اشخاص بشرمن غریبم از بیابان آمدمبر امید لطف سلطان آمدممولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۱۶گر بدندانش گزی، پر خون کنیدرد دندانت بگیرد چون کنی؟شیر خود را دید در چه وز غُلُوخویش را نشناخت آن دم از عدوعکس خود را او عدوِّ خویش دیدلاجرم بر خویش شمشیری کشیدای بسا ظلمی که بینی در کسانخوی تو باشد دریشان ای فلاناندریشان تافته هستیِّ تواز نفاق و ظلم و بد مستیِّ توآن تویی، وآن زخم بر خود میزنیبر خود آن ساعت تو لعنت میکنیدر خود آن بد را نمیبینی عیانورنه دشمن بوده ای خود را به جانحمله بر خود میکنی ای ساده مردهمچو آن شیری که بر خود حمله کردچون به قعر خوی خود اندر رسیپس بدانی کز تو بود آن ناکسیشیر را در قعر پیدا شد که بودنقش او آن کِش دگر کس مینمودهر که دندان ضعیفی میکَنَدکار آن شیر غلط بین میکندای بدیده خال بد بر روی عَمعکس خال تُست آن، از عَم مَرَمای بدیده عکس بد بر روی عَمبد نه عَم است، آن تویی، از خود مَرَممؤمنان آیینهٔ همدیگرنداین خبر می از پیمبر آورندپیش چشمت داشتی شیشهٔ کبودزان سبب عالم کبودت مینمودگر نه کوری، این کبودی دان ز خویشخویش را بد گو، مگو کس را تو بیشمؤمن ار یَنْظُر بِنُورِالله نبودغیب مؤمن را برهنه چون نمود؟چون که تو یَنْظُر بِنارِالله بُدینیکوی را وا نديدی از بدیاندک اندک آب بر آتش بزنتا شود نار تو نور ای بُوالْحَزَنتو بزن یا رَبَّنا آب طَهورتا شود این نار عالم جمله نورآب دریا جمله در فرمان توستآب و آتش ای خداوند آن توستگر تو خواهی آتش آب خوش شودور نخواهی آب هم آتش شوداین طلب در ما هم از ایجاد توسترَستن از بیداد یا رب داد توستبیطلب تو این طلبمان دادهایبی شمار و حدّ عطاها دادهای